در بزرگی و عظمت ایمانوئل کانت (1804-1724) نه فقط در تاریخ فلسفه که در تاریخ اندیشه بشری حرف و حدیثی نیست. بدون تردید نام این فیلسوف بزرگ آلمانی در کنار افلاطون و ارسطو بر صدر تالار متفکران جهان نقش بسته است. اهمیت کانت در فلسفه تا بدانجاست که میتوان تاریخ فلسفه مدرن را به دو دوره ماقبل و مابعد او تقسیم کرد؛ با کانت فلسفه و مابعدالطبیعه به مسیر جدیدی قدم گذاشتند که در این رهگذر علم و دین معنا و هویت یافتند.
در سده بیستم هم که دو نحله یا دو سنت فلسفی قارهای (اروپایی) و تحلیلی (آنگلوآمریکن) از یکدیگر متمایز شدند، باز هر دو جریان عمیقا متاثر از کانت و فلسفه او بودند به گونهای که میتوان کل فلسفه قرن بیستم را در واکنش به اندیشههای کانت صورتبندی کرد.
در گفتگو با محمدرضا واعظشهرستانی، پژوهشگر فلسفه دانشگاه بُن آلمان به بررسی واکنش فیلسوفان تحلیلی در مواجهه با کانت پرداختیم. او به نقل از برخی از پژوهشگران معاصر، سنت تحلیلی کل فلسفه تحلیلی را چیزی جز ارایه استدلالهایی بر له یا علیه کانت نمیخواند.
آیا میتوان ماهیت نحله فلسفه تحلیلی را به گونهای تعریف کرد که اجماعی در مورد آن حداقل میان فیلسوفان تحلیلی وجود داشته باشد؟
اگر در یک کلمه بخواهم به این پرسش پاسخ دهم نه! واقعیت آن است که ارایه تعریفی از ماهیت فلسفه تحلیلی به طوری که هم آن تعریف جامع و مانع باشد و هم مورد مناقشه نباشد، امکانپذیر نیست. در حقیقت، پرداختن به فلسفه تحلیلی چه از منظر نقطه آغاز و چه از منظر روند شکلگیری و تکامل آن از جمله مباحثی است که خود فیلسوفان تحلیلی هم در مورد آن دارای اختلاف نظرهای جدی هستند و به هیچوجه مساله ساده و غیرپیچیدهای نیست. به همین خاطر در این زمینه فیلسوفان تحلیلی متعددی آثاری را به تقریر درآوردهاند.
برای نمونه میتوان به کتابهایی همچون «سنت تحلیلی» اثر بِل و کوپر، «سنت معناشناختی از کانت تا کارنپ» اثر کافا، «ریشههای فلسفه تحلیلی» اثر دامِت، مجموعه مقالات «مبانی فلسفه تحلیلی» به ویراستاری فِرنچ، «رشد فلسفه تحلیلی» به همت گلوک و موارد دیگر اشاره کرد.
همچنین در این راستا مقالات مهم و مطرحی همچون «رشد فلسفه تحلیلی در قرن بیستم» توسط هکر، «آیا راسل فیلسوفی تحلیلی است؟» و «ماهیت فلسفه تحلیلی چیست؟» توسط موناک نوشته شدهاند.
با توجه به این اختلاف نظرها آیا نمیتوان بر سر تعریفی برای سنت فلسفه تحلیلی به توافق رسید؟
از نظر رابرت هانا، فیلسوف تحلیلی معاصر، اگر اختلاف نظرها در این زمینه کنار گذاشته شود، نحله فلسفه تحلیلی واجد دو ویژگی مشترک است که بدون مناقشه صحیح به نظر میرسند:
الف) سنت تحلیلی یک جنبش فلسفی آلمانی- اتریشی و امریکایی- انگلیسی است که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم از طریق بسط و توسعه نظریه صدق و نظریه معناشناسی (دلالتشناسی) و با مددگیری از منطق ریاضیاتی شکل گرفت.
ب) چهرههای اصلی در فلسفه تحلیلی عبارتند از: گوتلاب فرگه در آلمان در دهههای 1880 و 1890؛ برتراند راسل، جی. ای. مور و دانشجو و همکار اتریشیتبار این دو یعنی لودویک ویتگنشتاین در انگلستان از اواخر دهه 1890 تا اوایل دهه 1920؛ پوزیویتیستهای منطقی یا تجربهگراهای منطقی (به ویژه رودولف کارنپ) در اتریش و آلمان از اواسط دهه 1920 تا اواسط دهه 1930 و بعدتر در امریکا از اواخر دهه 1930 تا اواخر دهه 1940؛ ویتگنشتاین متاخر و جنبش «زبان متعارف» (آکسفورد) با محوریت افرادی همچون جی. ال. آستین، گیلبرت رایل، پی. اف. استراسون و اچ. پی.
گرایس در دهههای 1940 و 1950. سرانجام، کوآین در امریکا در دهههای 1950 و 1960 و پس از آن. همچنین باید اینجا به این نکته اشاره کنم که مبانی «پوزیتیویست منطقی» یا «تجربهگرایی منطقی» در نوشتههای اعضا و همکاران حلقه وین ریشه دارد. افرادی همچون جی. ای. اِیر، گوستاو برگمان، کارنپ، هربرت فیگل، کورت گودل، کارل همپل، اُتو نویراث، کوآین، رایشنباخ، موریتز شلیک، آلفرد تارسکی و فریدریش وایزمان.
با پیش روی داشتن چنین تصویری از فلسفه تحلیلی و فیلسوفان اثرگذار در این نحله، مواجهه این فیلسوفان با فلسفه کانت به چه نحوی است؟
پاسخ به این سوال دربرگیرنده نکته بسیار مهمی است. اگر به اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم که همزمان است با پیدایش و رشد نحله فلسفه تحلیلی بازگردیم باید بگویم که از نظر فیلسوفان تحلیلی در آن زمان، رشد فلسفه تحلیلی نقطه پایانی بود بر سلطه فلسفه کانت به مدت یک قرن در اروپا. اما همان طور که فیلسوفانی همچون اُتو لیبمان (Otto Liebmann)، کافا، راسل، رابرت هانا و مایکل فریدمن باور دارند، مساله به این سادگی نیست.
اتو لیبمان معتقد است: «هر کس میتواند علیه یا به نفع کانت فلسفهورزی کند، اما هیچکس نمیتواند بدون کانت فلسفهورزی کند». رابرت هانا در کتاب «کانت و مبانی فلسفه تحلیلی»اش به ارایه این تز میپردازد که فلسفه تحلیلی چیزی نیست به جز فلسفهورزی و ارایه استدلالهایی بر له یا علیه کانت در کتاب نقد عقل محض.
به عبارت بهتر، فیلسوفان تحلیلی فلسفه خود را در بستر فلسفه کانت در نقد عقل محض تعریف میکنند و به آن مشروعیت میبخشند؛ حال یا از طریق بسط این فلسفه و مشغولیت با آن یا از طریق رد کامل یا بخشی از آن. هانا بر این باور است که فیلسوفان تحلیلی از فرگه و راسل گرفته تا کوآین در مواجهه با فلسفه کانت همان کاری را انجام میدادند که کافا در وصف پوزیتیویست منطقی از آن عبارت استفاده میکرد: تلاش برای دوری از فلسفه پیشینی کانت.
در حقیقت از نظر او آن کانتی که امروزه ما میشناسیم همان کانتی است که در تنازع طولانیمدت سنت تحلیلی با آموزههای کتاب نقد عقل محض توسط فیلسوفان تحلیلی به ما ارایه شده است. به عبارت دیگر، ما فلسفه نظری کانت را از درون چارچوب مفهومی و تاریخی فلسفه تحلیلی خواندهایم و یا میخوانیم.
با پیشفرض این دیدگاه رابرت هانا و فیلسوفانی که همچون او میاندیشند به منظور دستیابی به میراث اصیلتری از فلسفه نظری کانت، منظورم با میزان سوگیری کمتر، چه میتوان انجام داد؟
با نظر به این نکته که نمیتوان با گذشت بیش از 100 سال از آغاز فلسفه تحلیلی، ریسک تفاسیر سوگیرانه فیلسوفان تحلیلی از فلسفه نظری کانت را نادیده گرفت باید به بازبینی و بازاندیشی مجدد نظریات کلیدی کانت پرداخت؛ نظریاتی که توسط مهمترین چهرههای فلسفه تحلیلی با رویکردی انتقادی یا پذیرفته شده و انتقال داده شدهاند یا تماما یا حداقل در بخشی رد شدهاند.
انجام چنین کاری نیز خود مستلزم بازاندیشی مبانی فلسفه تحلیلی از نقطهنظر کانتی با رویکردی نقادانه است. چراکه همان طور که پیشتر اشاره کردم، فلسفه تحلیلی در بستر فلسفه نظری کانت شکل گرفته است.
اگر بخواهیم به مبانی فلسفه تحلیلی بپردازیم، مهمترین مبانی این سنت فلسفی چه هستند؟
سنت فلسفه تحلیلی از فرگه تا به امروز از چشماندازی تاریخی، حول دو نظریه مهم شکل گرفته است: یکی نظریه معناشناسی (دلالتشناسی) است و دیگری نظریه صدق.
نظریه صدق نیز خود مشتمل بر منطق ریاضی و قراردادگرایی زبانی است. در این زمینه گیلبرت رایل معتقد است که این دو نظریه یعنی نظریه معنا (معناشناسی) و نظریه منطق-زبانی صدق، دو دغدغه مهم فلسفه تحلیلی از دیرباز تا به امروز بودهاند که میتوان از آنها به عنوان دو مرض پیشرفته قرن بیستم یاد کرد!
آیا پیش از فرگه و راسل میتوان سرنخهایی از سنت فلسفه تحلیلی را در آثار فیلسوفان دیگری یافت؟
کافا در فصل دوم و سوم کتاب «سنت معناشناسی: از کانت تا کارنپ» به این نکته اشاره میکند. از دیدگاه او سرنخهای فلسفه تحلیلی پیش از فرگه در آثار دو فیلسوف قابل ردیابی است: اولی از اوایل تا اواسط قرن نوزدهم در کتاب «نظریه علم (1837)» برنارد بولزانو به واسطه نقد منطق کانت و دیگری در دهههای 1860 و 1870 در آثار هرمان فون هلمهولتز از طریق نقد دیدگاههای کانت درباره ادراک و هندسه.
به این نحو که تمرکز بولزانو بر فلسفه علوم فراهمکننده مولفههای منطقی، عقلانی و افلاطونی فلسفه تحلیلی در زمان ظهورش در آثار فرگه است و از سوی دیگر، تمرکز هلم هولتز بر معرفتشناسی علوم طبیعی و هندسه نااقلیدسی قویا پیشبینی کننده شیب دوره میانی و اخیر فلسفه تحلیلی به سمت تجربهگرایی و علم دقیق تجربی است.
به بحث علوم تجربی جدید اشاره کردید. میدانیم که بحث رابطه فلسفه و علم یکی از اساسیترین مسائل فلسفی است. نخست بفرمایید کانت چه جایگاهی برای علم تجربی قائل بود؟
اغراق نکردهام اگر بگویم که کانت اولین فیلسوفی است که اهمیت بسزایی برای علم در کنار فلسفه قائل بود. این سخن بدان معنا نیست که فیلسوفان پیش از کانت همچون لایبنیتس، دکارت، بارکلی، جان لاک و حتی دیوید هیوم برای علم تجربی ارزشی قائل نبودهاند بلکه این سخن من ناظر بر این نکته است که تا پیش از کانت، فیلسوفان هنگام مواجه با تعارضات میان علم و فلسفه از فلسفه جانبداری میکردند و کمیت علم تجربی تا حدود زیادی لنگ بود. در این زمینه جفری وارناک در مصاحبه معروفش با برایان مگی، بهترین نقطه ورود به فلسفه کانت را علاقه کانت به حل تعارض میان یافتههای علوم طبیعی زمانش با معتقدات بنیادین انسان درباره اخلاق و دین میداند.
در این زمینه کانت بر این باور بود که یکی از مهمترین پیشفرضهای صحیح و معتبر علوم طبیعی این اصل موضوع است که «با مفروض دانستن شروط مقدم بر هر رویداد، امکان وقوع هیچ رویداد دیگری جز آنچه روی داده، وجود نداشته است.» بنابراین از نظر او وجود چنین موجبیت فیزیکیای در علوم طبیعی در تعارض جدی با اختیار و آزادی اراده است؛ چراکه برخورداری از آزادی، شرط پیشینی پرداختن به مباحث اخلاقی است.
به عبارت دیگر از منظر کانت در جهانی که حرکات فیزیکی ماده تابع اصل موجبیت قوانین علمی است، چگونه حرکت بدن انسان به عنوان بخشی از این جهان ماده، میتواند تابع آزادی اراده و اختیار نیز باشد؟ اگرچه فیلسوفانی، چون بارکلی و لایبنیتس نیز همانند کانت دارای چنین دغدغهای بودند، اما تفاوت آنها با کانت در این نکته کلیدی بود که آنها هنگام مواجهه با چنین تعارضی با کمتر بها دادن به علوم طبیعی، وزن متافیزیک را سنگینتر دانسته و در دعوای میان علم و فلسفه، سمت فلسفه را میگرفتند.
اما کانت درست پروژه خود را تلاش در جهت حل این تعارض قرار داد و به همین دلیل وارناک بهترین نقطه ورود به فلسفه کانت را پرداختن به این تعارض که دارای صبغهای تاریخی نیز هست، میداند.
به اهمیت جایگاه علم برای کانت اشاره کردید. اکنون بفرمایید از دید او رابطه علم و فلسفه به چه شکل قابل صورتبندی است؟
کانت با علم زمان خویش به ویژه فیزیک ریاضیاتی نیوتن به طور عمیقی سروکار داشت به طوری که اولین کتاب منتشر شده از او با عنوان «تاملاتی درباره تخمین نیروهای زندگی (1717)» دربرگیرنده ملاحظاتی فلسفی و بنیادین درباره فیزیک نیوتن است. در این زمینه مایکل فریدمن در کتاب «کانت و علوم دقیق» زندگی علمی کانت را به 3 دوره مهم پیشانقادانه (1780-1741)، نقادانه (1781-1790) و پسانقادانه (1803-1796) تقسیمبندی میکند.
او بر این باور است که کانت در سراسر دوره پیشانقادانهاش، یعنی از سال 1741 تا 1781، مصرانه در جستوجوی تعریف مجدد ماهیت و روش متافیزیک در پرتو آخرین پیشرفتهای ریاضیات و فیزیک ریاضیاتی بود. نتیجه تلاشهای او در این دوره، انقلابی متافیزیکی بود که با تقریر کتاب نقد عقل محض در سال 1781 ارایه شد. کانت در این کتاب و در کتاب تمهیدات که به عنوان راهنمایی بر کتاب نقد عقل محض نوشت، به این پرسش کلیدی میپردازد: «چگونه احکام متافیزیکی امکانپذیرند؟» او پیش از پاسخگویی به این سوال با نظر به این حقیقت که هر قدر هم کسی درباره متافیزیک شک داشته باشد مسلما قضایایی برکنار از هر گونه شک و شبهه در ریاضیات و علوم وجود دارند، همین پرسش را در مورد ریاضیات و اصول علوم طبیعی طرح میکند: «چگونه احکام ریاضی امکانپذیرند؟» و «چگونه اصول علوم طبیعی امکانپذیر هستند؟».
در این زمینه، دغدغه یافتن پاسخی برای سوال آخر و بررسی فلسفی مبانی علوم طبیعی منجر به تقریر کتابی با عنوان «مبانی متافیزیکی علم طبیعی» در سال 1786 شد؛ کتابی که کانت را در نقطه اوج دوره نقادانه قرار داد و وسیعترین شرح کانت از مبانی فیزیک ریاضیاتی نیوتن است. سرانجام، کانت در دوره پسانقادانه زندگیاش قصد داشت با انگیزه به پایان رساندن مسیری که در آن قرار گرفته بود از مبانی متافیزیکی علوم طبیعی به سمت فیزیک گذر کند.
این مجموعه از کارهای سالهای پایانی عمر کانت نه تنها در زمان حیاتش انتشار نیافت بلکه به دلیل سردرگمی در نظم دادن ترتیب صفحات این مجموعه تا سال 1936 ادامه یافت. سرانجام در سال 1938 نسخهای آلمانی از این مجموعه با عنوان Opus Postumum انتشار یافت.
به عنوان حسن ختامی برای پاسخ به سوال آخر باید بگویم که مایکل فریدمن در این زمینه بر این باور است که با وجود چنین تلاشهای چشمگیر کانت در زمینه پرداختن به مبانی علوم طبیعی، هنوز به ویژه در میان مفسران انگلیسی زبان قرن بیستم، تمایل واضحی برای ضعیف جلوه دادن و حتی نادیده گرفتن ارتباطی فلسفی کانت با علم معاصرش وجود دارد.