گروه جهاد و مقاومت مشرق – در آستانه نوروز 1400 روزی که قرار بود با خانواده شهید شیرعلی محمودی در یکی از روستاهای اطراف شهرری (دهخیر) گفتگو کنیم، با همسر شهید خدادادی هم قرار مصاحبه را هماهنگ کردیم. آن روز برای ایشان کاری پپش آمد و در زمان مقرر، نزد پدر و مادر شهید دیگری رفتیم. 5 ماه بعد در اواسط مردادماه بود که با هماهنگی همسر شهید محمودی، بار دیگر هماهنگیها انجام شد تا در خیابان شهید عباس حسینی روستای دهخیر، مهمان خانه همسر شهید مرتضی خدادادی باشیم. خانم طاهره رحیمی بیش از چهار ساعت پاسخگوی سئوالات ما بود و زیر و بم زندگی عاشقانهاش با آقامرتضی را موشکافی کرد.
قسمتهای قبلی این گفتگو را هم بخوانید؛
قاب بیسانسوری از زندگی پر فراز و نشیب این زن مقاوم را در 9 قسمت نشان شما خواهیم داد تا در تاریخ، ثبت شود. امروز ششمین قسمت از این سلسله گفتگوها تقدیم شما...
**: شما در دیدار اول، خیلی گله کردید از رفتن آقا مرتضی یا خوشحال بودید؟
همسر شهید: من اولش، زمانی که رسیدم خیلی گریه کردم اما چون نازنینزهرا کنارم بود دوست نداشتم زیاد گریه کنم که روی بچه تاثیر بگذارد، ولی گلهمند بودم که چرا اینطور رفتی؟! گفت به من حق بده؛ چون می دانستم اگر بیایم همان لحظه ازت اجازه بگیرم، تو سد راه من می شوی و اجازه نمی دهی... واقعا هم همین طور بود؛ من الان نمی آیم اینجا بگویم نه، آن مسیری که او انتخاب کرده بود را دوست داشتم؛ حالا درست است که این راه را دوست داشتم اما من نمی توانستم عزیزم را همینطوری راهی کنم به مسیری که می دانستم بعدش به شهید شدن و کشته شدن ختم می شود...
**: در عین حال یک مقدار هم راضی شده بودید؟
همسر شهید: طی آن دو ماهی که آنجا بودند هفتهای یک بار را با من در تماس بودند، ولی خب من یک طوری با آن شرایط، وفق پیدا کرده بودم. می دانستم این مسیر را انتخاب کردند و رفتند؛ الحمدلله این مسیر خیلی خوبی است و من خودم هم یک طور مشتاق شده بودم. اما آن زمان که آمدند خیلی گله کردم، خیلی گریه کردم، ولی راضی بودم. با مادرم نشستند از حرم حضرت زینب صحبت کردند، از جنگ صحبت کردند. تا زمانی که نیامده بودند خانه می گفتند من یک آشپز در خود شهر دمشق هستم. من در جنگ نیستم! ولی زمانی که برگشتند و با مادرم صحبت می کردند، دیدم نه، مرتضی جزو گروه زرهی است و این یک گروهی است که خیلی ماموریتشان سنگین است. گروه زرهی برای تانک و راننده تانک و اینطور کارها بودند. آن موقع فهمیدم چه مسئولیت سنگینی را انتخاب کرده. چون بهشان هم گفته بودند این شرایط هست و هر کدام را که خودتان می خواهید انتخاب کنید. آقا مرتضی هم مستقیم رفته بود در گروه زرهی که خیلی شرایط و ماموریتش سخت و سنگین بود.
من که قبلا وقتی برایم از حرم صحبت می کرد، گریههایم را پشت تلفن کرده بودم ولی مادرم گریه می کردم. با مادرم دوتایی نشسته بودند و صحبت می کردند؛ مادر و پدرم خیلی دوستش داشتند چون خیلی پسر خوبی بود. از تمام زیارتها صحبت می کرد، از حرم بی بی سکینه صحبت می کرد که اینطور داغون شده و ما می رفتیم و دلمان می سوخت و...
**: پدر و مادر شما اعتراضی نداشتند که چرا دختر ما را تنها گذاشتی و رفتی؟
همسر شهید: اوایلش چرا؛ چون پدرم هم وقتی شب آمد خانه، در اولین دیدار، آقا مرتضی را دید یک مقدار ناراحتی کرد. گفت که من از اولش نمی شناختمت و نمی دانستم اینطور بیخبر می روی؛ حداقل یک خبر می دادی؛ نگران نمی شدیم. بعد پدرم درباره آن سختیهایی که در کارگاه خیاطی دیده بود بیشتر صحبت می کرد و می گفت اینها را می گویم که دلت به حال دخترم بسوزد. ولی از آنجا که آقا مرتضی می دانست من با شرایط کار آشنا هستم و تجربه دارم می خندید و می گفت این! یک پا مرد است، من هم نباشم کارها را پیش می برد...
این را هم بگویم که از همان اول یک طوری شهادت آقا مرتضی را در وجودم حس می کردم و در بند بند وجودم نوشته شده بود.
**: از کی این احساس را داشتید؟
همسر شهید: از همان اول که آقا مرتضی راهی سوریه شد.
**: از همان شب در جمکران؟
همسر شهید: بله؛ از همان شب در جمکران که من وارد شدم و آقا مرتضی این را به من گفت، من صحنههای شهادتش را می دیدم.
من تا آن زمان تشییع شهید را ندیده بودم، یعنی من فکر می کردم همان لحظه یک تابوت سبزی رد می شود یا اگر آقا مرتضی شهید شود داخل تابوتی می گذارندش و فکر می کردم پرچم حضرت زینب روی آن باشد. من تا آن زمان پرچم فاطمیون را ندیده بودم. اصلا در آن وادیها نبودم. اصلا نمی دانستم فاطمیون چی هست.
**: خود فاطمیون تازه داشت تشکیل شده بود...
همسر شهید: بله، همان سال 93. چون آقا مرتضی از بچههای اولیه بودند با سردار ابوحامد (شهید علیرضا توسلی، فرمانده لشکر فاطمیون) تازه رفته بودند آنجا و ایشان را دیده بودند.
**: می دانید اعزامشان گروه چند بود؟
همسر شهید: گروه 31 بودند. آقا مرتضی زمانی هم که برگشت اتفاقا همین را گفت؛ گفت زمانی که من رسیدم فقط یک بار ابوحامد را دیدم. گفت من زیاد هم ایشان را ندیدم. ولی خیلی حیف شد که سردار، شهید شد. چون اینها سال 93 آنجا بودند که سردار شهید شد.
من در همان سه ماهی که آقا مرتضی را ندیده بودم، (یادم نمی آید که کدام زمان بود؛ یا زمان آموزشیاش بود یا آن دوماهی که در زینبیه بودند) یک شب خواب دیدم که در همان خانه مادرم که 85 متر بود (چون بعد از آقا مرتضی من و نازنینزهرا همیشه خانه مادرم بودیم) یک خانه قدیمی و اُپن سنگی بود و لبه اُپن به سمت پذیرایی است. در همان حالت که خواب بودم، بیدار شدم و دیدم در همین قسمت اُپن خانه، دارند یک قبر می کَنند! من در عالم خواب بیدار شدم، خیلی بیخیال سمت آن قبر آمدم، گفتم چرا کنار خونه بابام اینا را دارند می کَنند؟ چرا بهشت زهرا نمی برند؟ چرا قبرستان نمی برند؟ یا چرا به امامزاده ابراهیم (که نزدیک خودمان بود) نمی برند؟ چرا آوردند در خانه بابای من؟ در عالم خواب داشتم از خودم سئوال میکردم. همانطور سرمستانه در خواب آمدم قسمت قبر قرار گرفتم داخل قبر را نگاه کردم. این خواب را من هیچ جا نتوانستم تعریف کنم یا این که سرِ زبانم نیامده است. نمی دانم چرا؟! به هر سِری مادرم می گویم، مادرم می گوید صدقه بده!
**: داخل قبر چیزی دیدید؟
همسر شهید: بله، داخل قبر را دیدم، دور تا دور قبر کلا «الله اکبر» نوشته بودند. گفتند که یک بزرگی را می آورند اینجا دفن می کنند. همین طور کهمردم داشتند بین خودشان صحبت می کردند که خوشا به سعادتش، خوش به حالش؛ همهمهای بین مردم بود؛ اما من خیلی بیخیال می رفتم و میآمدم. بعد نگاه کردم و دیدم یک میتی را آورند و گذاشتند در قبر. خودم در خواب خیلی خونسرد بودم. گفتم نمی دانید این مرده که می گویند خیلی بزرگ است کیست؟ آن هم خانه بابای من؟ چرا اینجا آوردند دفنش کندند؟!
یک خانمی به من گفت که می دانی این مرده کیست؟ گفتم نه به خدا؛ من نمی دانم. گفت این مرده، بابای تو است!... یک باره از خواب پریدم؛ دیدم کلی عرق کردهام. آن موقع مادرم بیدار بود؛ مادرم شبها خواب کمی دارم، همیشه تسبیح به دست است، زن خیلی مومنی است و آزارش به کسی نرسیده. بلند شدم و گریه کردم؛ نفسم بالا نمی آمد؛ مادرم فکر کرد خواب مرتضی را دیدهام؛ خوابهای آشفتهای می دیدم با یکسری تصویرهایی که در تلویزیون یا گوشی بچهها دیده بودم که سر می برند؛ من این طور چیزها را خواب می دیدم چون زیاد به آن فکر می کردم. آن شب به مادرم نگفتم که چنین خوابی دیدهام.
دیگر با خودم گفتم مرتضی این بار بر نمی گردد؛ همین، بار اول و آخرش می شود. ولی خدا را شکر برگشت و یک ماهی کنارم بود.
**: در این یک ماه صحبت از رفتن دوباره داشت؟
همسر شهید: اوایل نه. ولی کم کم که صحبت می کرد به من می فهماند که میخواهد برود، اما من استرس خودم را داشتم؛ خیلی آشفته بودم در مورد رفتن و برگشتنش اما راضی شده بودم. فکر می کردم این مسیر درستی است که آقا مرتضی می رود و می آید.
دفعه دومی که رفتند یک مقدار بدحال بودم؛ مریضیام را اصلا نفهمیده بودم، خودش هم متوجه نشده بود. زمانی که ایشان رفتند ماه رمضان بود و بعد از سحری و نماز صبح، خوابیدم. دیدم خوابش نمی برد؛ منتظر بود که چه کار کند. خودش هم استرس داشت.
**: شما خبر نداشتید می خواهد برود؟
همسر شهید: چرا می دانستم. شب، ساکش را دوتایی بستیم. ما تا سحر بیدار بودیم و ساکش را بستیم؛ مادرم اینها کنارم بودند؛ یک مقدار خوراکی و لباس برایش گذاشتم. گفتم احیانا اگر می بینی شرایط طوری است که آنجا نمی توانی لباس بخری، برایت لباس می گذارم؛ ولی حال درستی نداشتم. فکر می کنم دو ماهی کنارمان ماند. بعد که راهی شدند، خیلی استرس داشتم.
آن روز بالاخره خوابم برد؛ خانه ما یک خانه قدیمی بود؛ یک طاقچهای داشتیم که روی آن قرآن بود؛ چشمم را که باز کردم دیدم دارد قرآن را زیارت می کند اما نمی خواهد من را بیدار کند. من همانطور در همان حالت خواب، بیدار شدم و زدم زیر گریه. گفتم تو می خواهی بروی ما را تنها بگذاری؟ من حالم خوب نیست؛ دکتر هم نرفتهام؛ خیلی حالم بد است. دم صبح بود، حالم بد شده بود.
خداحافظی کردم و اسفند دود کردم، قرآن روی سرش گرفتم. ما از این رسم ها نداریم که آب پشت مسافر بریزیم. اما من آن لحظه خیلی حالم بد شد، هر چه آیتالکرسی خواندم و صلوات فرستادم، حالم خوب نشد.
**: حال جسمیتان بد بود یا حال روحی؟
همسر شهید: حال جسمیام بد بود. از لحاظ روحی یک طورهایی قبول کرده بودم که آقا مرتضی این مسیر را انتخاب کرده و دیگر ماندگار نیست. خودش هم می گفت که این راهی را که من انتخاب کردم فکر نکن که من می مانم. من تا آزادی سوریه هستم و بعد از آزادی سوریه حتما به اردوی ملی افغانستان می روم. چون من عاشق این سلاحی که برای این مسیر در دستم گرفتم، هستم؛ عاشق این مسیر هستم. اما نمی دانستم آقا مرتضی از عشق من هم در این مسیر می گذرد...
دیگر مادرم آمد و من حالم بد شد، 10 ، 15 روزی اینطوری بودم. آن موقع من نمی دانستم یک قضیه ای هست، حلقه ام را از دستم درآوردم و گفتم نیت می کنم به نیت بچهدار شدن که این حلقهام را ببری در ضریح حضرت زینب بیندازی و دعا کنی که هر دو پدر و مادر شویم.
**: نذر کردید؟
همسر شهید: بله. بعد از 15 روز که رفتم دکتر و دکتر من را فرستاد سونوگرافی، گفت خانم، شما بارداری. من در زمانی که باردار شده بودم و آقا مرتضی هم خانه بود، متوجه این معجزه نشده بودم. آقا مرتضی رفت و یک ماهی آنجا بود. بعد از آن 15 روز، بهش زنگ زدم و تبریک گفتم. بعد از این قضیه نزدیک به دو ماه که شد، یک هفته مانده بود به اینکه ماموریتش تمام شود و بیاید خانه، من بچه ام را از دست دادم؛ متاسفانه نماند و سقط شد.
**: آقا مرتضی خبر نداشتند؟
همسر شهید: چرا، بهش گفتم. باز آمد و دلداریام داد و گفت که این معجزه ای بود که حضرت زینب به من و تو نشان داد که تو می توانی مادر شوی. چون من واقعا ناامید بودم و می گفتند من به هیچ عنوان مادر نمی شوم. اما با وجود قدمهای نازنینزهرا به این پی بردم که می توانم مادر شوم. این را معجزه حضرت زینب می دانم، که به من نشان داد که من واقعا لیاقتش را دارم.
آقا مرتضی آمد دو ماهی ماند تا این که سال 94 شد. البته 14 آبان 94 آقا مرتضی زخمی شد. یک حمله سنگینی در منطقه تِدمُر شده بود که ماموریتشان بیشتر آنجا بود.
سری دومی که رفته بودند هم همان تدمر افتاده بودند. سری دوم اسم تدمر برای من خیلی سنگینی می کرد. به مرتضی می گفتم مرتضی اگر این سری رفتی خواهش می کنم تدمر نرو! در حالی که نمی دانستم چطور جایی است، اما حس بدی داشتم. زمانی که سری دوم برگشته بود سیاه شده بود، لاغر شده بود. می گفت اینقدر ما جنگیدیم که شب و روز نداشتیم.
دوباره رفت و سری سوم که رفت اصلا عین خیالم نبود. حس می کردم سری اول و دوم که زنده برگشته، این سری هم زنده بر می گردد. می گفتم انشالله هیچ اتفاقی برایش نمی افتد. سری سوم هم که رفت به من زنگ زد و گفت در منطقه تدمر هستم.
این نام تدمر انگار وجود من را می خورد؛ خیلی از این اسم بدم می آمد و حساس شده بودم. چون می دانستم تدمر خیلی جنگ است و خیلی خطر دارد.
این سری پیش یک فرماندهای به نام آقای اسکندری افتاده بود که خیلی از کار و مسئولیت و هوش و ذکاوتش خوشش آمده بود و به عنوان فرمانده نیروی انسانی معرفیاش کرده بود بین بچه ها.
**: این شهید اسکندری، همان شهید اسکندری در شیراز نیست؟
همسر شهید: بله برای شیراز هستند.شهید شدند؟
وای نه؛ دلم یک طوری شد...
**: «اسکندری» زیاد داشتیم، ایشان مسن بودند، مثل اینکه آخرین مسئولیتی که داشتند مدیر بنیاد شهید شیراز بودند.
همسر شهید: از اتباع افغانستان است؟
**: نه. ایشان ایرانی بودند..
همسر شهید: ولی آقای اسکندری که من میگویم، از اتباع بودند.
**: شهید عبدالله اسکندری هم که اسمشان آمد داستان عجیب و غریبی دارد. شیرازی هستند و پیکرشان افتاد دست داعش؛ داعشی ها گفته بودند باید پول بدهید تا پیکر را بدهیم. همسرشان رفتند پیش آقا گفتند که همچین خبری به من دادهاند که پیکر را می خواهند بدهند و پول بدهند به داعش در ازایش. من راضی نیستم این کار انجام بشود که پول بدهید و کمکی بشود به آنها؛ من اصلا پیکر شوهرم را نمی خواهم! خود آقا هم خیلی تحت تاثیر این صحبت قرار گرفته بودند. اسمشان که آمد من یاد ایشان افتادم...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...