گروه جهاد و مقاومت مشرق – در یکی از کوچههای قم، کودکانی در حال بازی بودند که ما را به خانه شهید مدافع حرم، مهندس مصطفی کریمی هدایت کردند. ساختمانی تر و تمیز با معماری قابل توجه که بعدها فهمیدیم نقشه و اجرایش با شهید بوده است. حجتالاسلام محمدطاهر کریمی (پدر شهید) با رویی باز و گشاده به استقبالمان آمدند و پس از مدتی، حاج خانم حمیدی (مادر شهید) به ما پیوستند. آقا سجاد (برادر شهید) که خود نیز سابقه دفاع از حرم دارد هم به جمع ما اضافه شد و سئوالات ما را برای شناخت بیشتر خاندان کریمی و شهید مصطفی جواب دادند.
آنچه در این چند قسمت میخوانید، حاصل گفتگویی است که در آن شب سر پاییزی پا گرفت و محسن باقریاصل نیز ما را در آن، همراهی کرد.
**: پس در آن جلسه دیدار با رهبر انقلاب، فقط خانواده های ساکن مشهد نبودند و از جاهای دیگر هم می آمدند؟
برادر شهید: بله؛ خیلی از خانوادهها بودند. حتی ما در فاطمیون هم خانواده اهل تسنن داریم که در شیراز زندگی می کنند؛ تسنن افغانستانی. در دیدار حضرت آقا یک خانواده ای آمده بود و گفت ما اهل تسنن هستیم؛ حضرت آقا خیلی خوشحال شدند که این پیوند دارد بین اهل تشیع و تسنن شکل می گیرد و جبهه مقاومت فقط برای اهل تشیع نیست. و آنجا به خانواده ما و خصوصا اخوی بزرگ (آقای دکتر امیرعلی کریمی) که فوق تخصص زانو است و در همین بیمارستان تهران و قم خدمت می کند، گفتند باید آثار و سیره شهدای خانوادهتان را حفظ کرده و منتشر کنید.
**: از آقا مصطفی هم بزرگتر هستند؟
برادر شهید: از همه بزرگتر هستند.
**: البته گویا یک خواهر بزرگتر از آقای دکتر هم دارید؟
برادر شهید: بله.
مادر شهید: متولد نجف است.
برادر شهید: اسمش را که علی گذاشتند به خاطر این بود که در نجف به دنیا آمده بود.
**: ثبت خاطرات حاج آقا خیلی از این نظر مهم است، شما هم مردم اهل مطالعه و با فرهنگی هستید.
برادر شهید: داستان اینطور شکل می گیرد و این اتفاقات پیش می رود و دعاهای پدر و مادر وقتی در همان بحبوحه اشغال کمونیستی افغانستان به ایران می آیند، کارساز می شود...
پدر شهید: یک چیزی بگویم؛ در ایام زیارت کربلای معلا و نجف که می آمدیم همه ما دعا می کردیم خدایا بچههای ما را توفیق زندگی در قم بده. و برای اینکه آشنای با فرهنگ اسلامی شوند خیلی دعا می کردم. الحمدلله خدا توفیق داد.
**: هیچ کدام از فرزندانتان روحانی نشدند؟
پدر شهید: نه.
برادر شهید: البته اینجا مقصر خود حاج آقاست. حاج آقا بسیار ما را تشویق می کرد؛ مثلا زمانی که خیلی کوچک بودیم یعنی به 7 سال هم نرسیده بودیم، ما را جمع می کرد و برایمان درباره علوم دینی و قرآنی صحبت می کردند.
پدر شهید: یک مطلب دیگر هم دارم؛ به اینها گزارشات افغانستان را می گفتم که اگر آنجا بودید مکتبتان و معلمش سنی است، همه کارهایش سنی است، خب مذهب رسمی اش سنی است، آن سنی گری را به شما یاد می دهد، اما اینجا همین نماز و روزه که می خوانید، حکمی که می کنید تایید می شود در مدرسه، مدرسه هم به شما خوبتر یاد می دهد، شکر خدا کنید که این را از شما نگیرد.
برادر شهید: من می گویم حاج آقا مقصر هستند برای این که ایشان می گفتند جامعه افغانستان فقط به آخوند احتیاج ندارد، و الان به شدت نیاز دارد به دکتر، مهندس، و بیشتر به خاطر همین تشویق کرد که ما برویم به سمت فضای آکادمیک تا حوزوی.
**: ترتیب برادرها و کل فرزندان را هم به من بگوییم.
برادر شهید: از بزرگ به ترتیب می گویم: شهربانو کریمی، امیرعلی کریمی، فاطمه کریمی، زهرا کریمی، محمد کریمی، مصطفی که شهید شد، مرتضی، سجاد و فرزانه کریمی.
مادر شهید: کم شدند؛ یکی شهید شد و دو تاشان مریض شدند و به رحمت خدا رفتند.
برادر شهید: به غیر از این 9 تا، می گویند دو تای دیگر هم در افغانستان بود که بر اثر بیماری فوت کردند.
پدر شهید: مادرشان همهش گرفتار بچه ها بود.
**: من می گویم در تهران زیر 6 فرزند صرفه اقتصادی و اجتماعی ندارد. چون فرزند که می آید مدام برکت می آورد و این برکت باعث می شود که آدم بتواند در تهران زندگی کند و الا غیر از آن سخت می شود.
مادر شهید: ما گفتیم با آن خانه های تنگ و کوچک، بیشتر از این نمیشود بچه آورد... حمام نبود، پشت سر هم مدرسه می رفتند و رسیدگی به آنها سخت بود.
**: آقای دکتر امیرعلی کریمی که پزشکی خواندند، محمد آقا هم تحصیلات عالی داشتند؟
برادر شهید: بله؛ خواهرم شهربانو کریمی هم فوق لیسانس مدیریت آموزشی دارند.
**: این در حالی بود که شما تابعیت و شناسنامه نداشتید.
برادر شهید: قبل از اینکه مصطفی اصلا شهید شود و اصلا بیفتد در خط فاطمیون، شناسنامه نداشتیم. یعنی قبل از آن ما اصلا در آن فضا نبودیم که مصطفی بیفتد در خط جبهه مقاومت.
فاطمه کریمی لیسانس جامعه شناسی دارند، زهرا کریمی فوق لیسانس مدیریت استراتژیک دارند، محمد کریمی هم لیسانس آیتی دارند. مصطفی که معماری می خواند، مرتضی پزشکی می خواند و انصراف داد. بعد از شهادت مصطفی ولی لیسانس مدیریت بازرگانی گرفتند. من عمران خواندم، لیسانس عمران دارم، انصرافی ارشد عمران هستم. در دانشگاه شریف درس خواندم. فرزانه هم که دارد تخصص فیزیوتراپی می خواند.
**: و این ترتیب اگر حاج آقا انقلاب کنند، ترتیبی از وزرا دارید و هر کدام از بچهها میتوانند یک گوشه از کشور را به دست بگیرند. (با خنده)
پدر شهید: از نظر اقتصادی، اینها مکان لازم داشتند، منزل لازم داشتند؛ من 27 سال نماز خواندم تا یک منزل گرفتم.
برادر شهید: حالا من این موضوع را توضیح می دهم. می رسم به آنجا؛ بگذارید ادامه داستان زندگی را بگویم...
دقیقا اوایل انقلاب بود که مادرم اینها آمدند ایران و مستقر شدند و در آن بحبوحه، اوضاع افغانستان بسیار سخت شده بود و جنگ داخلی هم داشت شکل می گرفت و آن زمان قبل از اینکه جنگ داخلی شکل بگیرد شوروی نیروهایش را آورده بود داخل افغانستان، و اگر یادتان باشد حضرت امام دستور داده بودند که یک تعداد از نیروها بروند به سمت مرز شرق ایران که آقای رفسنجانی گفته بود ما هنوز درگیر جنگ هستیم و نمی توانیم...
**: ولی خود مجاهدین افغانی را مقداری مسلح کردند.
برادر شهید: بله، ولی چون آن موقع حاج آقای امینی پدربزرگم نماینده امام بود، به جرم کمونیست نبودن همراه داییام که پسرش می شد، ترور می شوند. همراه پسرش در حوزه علمیه بودند؛ افراد کمونیستی، یعنی با گرایش کمونیستی در افغانستانی بودند، دور آن مدرسه را محاصره می کنند، هر چند که اینها گفتند ما تسلیم هستیم، ولی پدربزرگم که از آن مدرسه و حوزه علمیه آمدند بیرون، همه را تیرباران کردند.
پدر شهید: پس حاج آقا را به جرم طرفدار خمینی بودن ترور کردند. وکالت نامه ای که از امام داشتند به دستشان افتاده بود؟
برادر شهید: اینها حکم امام خمینی را دیده بودند و متوجه شده بودند و پدربزرگم را ترور کردند. هر چند دایی من که از پدربزرگم جدا بود و فاصله داشتند، از اطرافیان پدربزرگم به داییام اطلاع می دهند که پدرت را کمونیست ها دارند اذیت می کنند، که داییم می آید تا نجاتشان بدهد، هم دایی من را می زنند هم پدربزرگم را.
پدر شهید: پدر و پسر را یکجا می زنند و شهید می کنند.
برادر شهید: دقیقا در یک روز. دایی من زودتر از پدربزرگم شهید می شود، در آغوش پدربزرگم بوده که پدربزرگم را هم تیرباران میکنند. مادرم همان شب خواب پدربزرگم را می بیند که با یک لباس سادات با عمامه سیاه می آید به خوابش که تعبیرش می کنند که به یک درجه خیلی بالایی رسیدهاند. بعد از دو سه روز شهادت پدربزرگ و داییام را به مادرم می دهند و آن موقع بوده که تازه مصطفی به دنیا آمده بود.
**: یعنی می شود سالش را در آورد؛ 66 بود، درست است؟ آقا مصطفی متولد 66 بود؟
برادر شهید: بله. مادرم مصطفی را که شیر می داده تفأل می زده و می گفته انشالله تو هم مثل پدربزرگت بشوی و آن مسیر را بروی. من خودم یا بقیه دوستان هم که این را می شنیدند می گفتند حتما یک اتفاقی خواهد افتاد. حالا ما نمی دانیم که بعد از 28 سال، این دعا، اجابت شد یانه؛ خدا می گوید من نشانت می دهم بعد از 28 سال و این اتفاق بعد از 28 سال شکل می گیرد که مصطفی در یک مسیری کاملا متفاوت قرار می گیرد و از فضایی جوانانه و دانشگاهی به سوی جبهه مقاومت میرود... شما دانشکده هنر دانشگاه تهران را فضایش را میدانید که چقدر فضای بازی است و دانشجویان آن اوپن ماین هستند و از آن فضا یک باره در فضای کاملا متفاوت قرار می گیرد و همه ماها و اکثر دوستانش را هم دچار تحول می کند.
پدر شهید: دختری در فامیل دور داشتیم که مصطفی را دوست داشت اما مصطفی انگار می دانست که ماندنی نیست و می گفت من فعلا نمی خواهم اردواج کنم. پدر آن دختر از آقامصطفی خواسته بود که وقتی از تهران به قم میآیی، دخترم را هم با خودت بیاور. مصطفی هم گفته بود صرفا شما را از تهران تا قم همراهی می کنم و جای خواهر من هستید و من اصلا قصد ازدواج ندارم.
مادر شهید: خدا شاهد است ما همیشه می گویم این هفته بر می گردد و هفته دیگر میآید... ما خوشحالیم از شهادت مصطفی. یک بچه ام که رفت (مصطفی ) هم به مرتضی و هم به سجاد می گویم که شما هم بروید.
**: یک چیزی حاج آقا فرمودند 27 سال نماز خواندند؛ ماجرایش چه بوده؟
برادر شهید: قبل از این، خانوادهمان در یک فضای خیلی کوچکی زندگی می کردند، و پدرم آن موقع تصمیم می گیرد که از فضای تدریس خودش را بکشد کنار چون هنوز جامعهالمصطفی و فضایی برای خارجیها بطور کامل شکل نگرفته بود؛ پدرم تصمیم می گیرد که نماز و روزه استیجاری بگیرد برای اینکه بتواند یک سرپناهی را برای بچه هایش فراهم کند که آن موقع 27 سال نماز استیجاری می گیرد و فکر می کنم ده ماه روزه استیجاری
مادر شهید: 8 ماه روزه بود.
**: این 27 سال نماز را در چه مدتی خواندید حاج آقا؟
پدر شهید: چند سال طول کشید. یک خانه ای داشتیم در زیرزمین؛ فرش بود، حاج خانم تشتک انداخته بود و من نماز می خواندم، چایی و همه را آنجا می آورد که خسته نشوم. برای اینکه گفتم بچه هایم کوچک هستند خدای نکرده من بمیرم اینها نمی توانند این نمازها را بخوانند، بچه ها کوچک هستند اگر نمازها گردن من بماند نمی توانند این را بخواند یا بدهند، باید انشالله این نمازها را خودم بخوانم تا مدیون نباشم.
**: یعنی وجهش را شما قبلا گرفته بودید؟
پدر شهید: وجهش را گرفتیم و منزل خریدیم. البته پولی نگرفتم. من گفتم این منزل را برای ما بخر؛ پول می داد به ما، من گفتم پول نمی توانم بگیرم. صاحب روزه و نماز، آدم خوبی بود من را می شناخت. گفتم پول نمی خواهم، تو برایم منزل بگیر، من بچه دارم، نمی توانم اجاره بدهم. این گردن من میماند. اگر منزل هم نباشد بچه هایم که درس می خوانند خیلی اذیت می شوند، حواسشان پرت می شود.
**: این منزلی که گرفتید کدام منطقه بود؟
پدر شهید: در شهر قائم 80 متر زمین بود، دو تا اتاق بالا داشت و یک زیرزمین، دو تا اتاق بالا، بچه ها و مهمانها بودند، زیرزمین هم جای خودمان بود.
مادر شهید: کوچک بود.
**: باز هم بهتر از استیجاری است. شما هم واقعا سنگ تمام گذاشتید.
مادر شهید: همکاری با خانواده خیلی خوب است.
پدر شهید: بله، خانم و شوهر اگر هماهنگ باشند، خانه به خوبی اداره می شود. این همسر گرانقدرم غذا می آورد، تمام بچه ها را سرپرستی می کرد، لباس هایشان را می شست، ما هم گفتیم تا نمازمان تمام نشده، دست برنمی داریم.
**: تقریبا فکر می کنم دو سالی طول کشید؟
**: سجاد: 5 سال یا 7 سال نمازها طول کشید.
**: چون مستمر که نمی شده، توان بدنی آدم اجازه نمی دهد.
پدر شهید: نه، 5 روز را ما صبح می خواندیم، 5 روز را ظهر می خواندیم، 5 روز شب می خواندیم. اگر زیاد می خواندیم مریض می شدیم، همین طور مرتب می خواندم، اگر خلاص نمی شد، بچه ها نمی فهمیدند که مدیون از دنیا رفتهام.
**: خیلی کار بزرگی است؛ تا حالا ندیده بودم.
**: سجاد: پدرم خصلت خوبی دارد که اگر دِینی به گردنش باشد، همه ما را سفارش می کند که زودتر بروید دِین را ادا کنید. مثلا مهمانی ای می شود که آشپزی که از آشناهاست می آید، یک هزینه ای که می گیرد، پدر می گوید اول بروید هزینه او را بدهید، پیش از اینکه بیاید آشپزی کند؛ اول بروید هزینه را بدهید بعد بیاید که این دِین بر گردن نماند.
**: حاج آقا تقریبا چند سالی که درگیر این دِین بودند برای خرید خانه، امرار معاش چطور انجام می شد؟
**: سجاد: پدر شهریه طلبگی داشتند. البته خیلی کم بود.
مادر شهید: دو هزار تومان بود.
**: سجاد: با همان روزگار را سپری کردیم و حتی جالب اینجاست که بگویم زمانی که امیرعلی پزشکی قبول می شود، یکسری کتاب های پزشکی را می خواسته که امکان تهیهاش را نداشتیم!
پدر شهید: دکتر علی درسش را تمام می کرد فوری می گفتم برو لباس های مدرسه خودت را تهیه کن، من نمی توانم. این می رفت کار می کرد تا ایام تحصیل. می آورد مادرش لباس ها و کتاب ها و دفتر را برایش درست می کرد، تا ادامه تحصیل دهد.
**: یعنی سه ماه تابستان را بچه ها کار می کردند؟
**: سجاد: بله، همه ما اینطور بودیم. یعنی تا همین قبل از اینکه آقای دکتر مشغول شوند، در زمان دانشجویی اش، حتی زمانی که تخصص هم می خواند، بالاخره آقای دکتر منبع درآمدی نداشت، پدر از همان موقع که دانشجو می شود و کتاب هایش را نمی توانست تهیه کند، پدر هم روزه استیجاری می گرفت و هم نماز می خواند، و جالب اینجاست که مادرم هم کمک می کرد به پدرم، روزه استیجاری را مادرم می گرفت و در کنارش قالیبافی هم می کرد.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...