اکنون همگان بخوبی آگاهند که فرهنگ و تمدن غرب رسوخ و نفوذی وسیع در سایر فرهنگها دارد. اکثر اقوامی که با تمدن غربی برخورد کرده اند، تحت تاثیر جاذبه ها و کارکردهای آن قرار گرفته،بشدت دچار خود باختگی شده اند. آنهاامیدوارند صرفا با تقلید کورکورانه واقتباس بعضی از جنبه های ظاهری تمدن غرب بتوانند به سمت توسعه و تمدن حرکت سریع داشته باشند; اما توجه ندارند که بهای چنین تمدنی از دست دادن امکانات مالی و تخریب منابع طبیعی وخدادادی و در واقع تخریب فرهنگی وتاریخی ایشان است; زیرا این اقوام، باغفلت از فرهنگ اصیل و ارزشهای انسانی و اخلاقی و مآثر تاریخی خود، بیش ازآنکه به سوی متمدن شدن گام بردارند، به سمت بی هویتی ره سپرده اند. این اقوام،آینده را بر ویرانه های گذشته بنا می کنند.اما این آینده چیست؟ تقلید از تمدنی که خود به مرحله تقلید رسیده است.
جریان پشت مدرنیسم، بیانگر این واقعیت است که غرب نیز خود به مرحله تقلید رسیده است; البته اگر نخواهیم بگوییم که غرب از اول مقلد بوده است وبنای فرهنگ و تمدن غرب بر اساس تقلید، اما تقلیدی آگاهانه، شکل گرفته است... .
متاسفانه با سلطه غرب و توسعه روزافزون وسایل ارتباط جمعی، فرهنگ اصیل اسلامی ما نیز بشدت تحت تاثیرجریانات فکری و فرهنگی غرب قرارداشته و دارد. البته اشاره به این مطلب نه بدان معناست که باید درها را بست و به تخطئه فرهنگ غرب و مظاهر آن نشست و نه بدین معناست که موضوع را ساده انگاشته با بی توجهی و ناآگاهی، راضی به ورود و شیوع این فرهنگ باشیم و دل خوش داریم که می شود مقتبس اجزا وجنبه های خوب و مفید فرهنگ و تمدن غرب بود، بدون آنکه دامانمان آلوده گردد.
ما باید بدانیم تمدن در واقع سیر وبسط یک نحوه تفکر و ظهور آثار آن درمناسبات افراد و اقوام و در رفتار، کردار،علوم و فنون ایشان است. این ظهورات آنچنان به هم وابسته و پیوسته اند که جزئی را از جزء دیگر نمی توان جدا کرد وکل این اجزاء هم اصل و ریشه ای دارد که مبدا حیات و بسط و بهره دهی آن است.ریشه تمدن غربی، فرهنگ و تفکر غربی است. ما که با فرهنگ و تفکر غربی آشنانشده و پنداشته ایم می توانیم شاخه ها واجزاء فرعی آن را جدا کرده از آن خودسازیم، حقیقتا از غرب باز مانده ایم وشعار مقابله با تهاجم فرهنگی را عملی نکرده، در حد شعار محفوظ نگاه داشته ایم. لذا برای آنکه - ان شاءالله در زمره عاملان باشیم، در نخستین گام باید ضمن شناخت وسیع و عمیق فرهنگ اسلامی وباور توانمندیهای فرهنگی، علمی وعملی خودمان، در جهت آگاهی وشناخت همه جانبه فرهنگ و تمدن غرب، حرکتی برنامه ریزی شده داشته باشیم.
تبیین و تشریح تمدن و فرهنگ غرب و مبانی و ارکان آن در این مختصرنمی گنجد; لذا در این گفتار فقط به برخی از مهمترین ارکان و خصایص فرهنگ وتمدن غرب در چند سده اخیر (بعد ازرنسانس) اشاراتی خواهیم داشت. الف - اومانیسم (مکتب اصالت انسان)
یکی از مهمترین ارکان تمدن غربی،اومانیسم است. بر اساس تاریخ فلسفه،اومانیسم یک مذهب و مکتب خاص فلسفی محسوب نمی شود بلکه بیشتریک جریان فکری و فلسفی خاص است که از عصر رنسانس
(1) به بعد در تاریخ فلسفه و تمدن غرب، تظاهر عینی یافته است، اگر چه قبل از رنسانس نیز اومانیسم تظاهرات ذهنی و جزئی داشته است. درواقع این نوع تفکر ریشه در طبع انسانی دارد زیرا انسان طبعا مایل است خود رامقیاس همه چیز بداند. (این گفته پروتاگوراس را به یاد داشته باشیم که می گفت: انسان مقیاس همه چیز است.)بنابراین اومانیسم، تظاهر خودخواهی وخود محوری انسان در این جهان است که بعد از رنسانس و خصوصا پس ازتضعیف اعتقادات دینی در غرب، امکان ظهور و بروز بیشتری پیدا کرده است.
بر مبنای تاریخی می توان گفت اومانیسم محصول روی گرداندن نیروهای اجتماعی از سنت های اسکولاستیک کلیسایی قرون وسطی و روی آوردن به جهان انسانی نوین است
(2) . نمایندگان دوران رنسانس می کوشیدند مفهوم انسان گمشده دورانهای باستانی را دوباره کشف کنند. در این دوره اندیشه و عقل جزئی، فضایی آزادتر و گسترده تر برای پرواز خودآفریده و شعر و هنر عرصه ای وسیع ترپیدا کرده بود. اکنون انسان مرکزی بود که همه چیز در پیرامون وی گرد آمده بود.انسان پی برده بود که خواست و اراده اودر آفرینش شخصیت و حال و آینده وهمچنین جهان اجتماعی اش نقش اول رابه عهده دارد. لذا دیگر سرنوشت خود راتعیین شده بوسیله نیرو یا نیروهایی بیرون از جهان محسوس نمی دانست.انسان پیش از هر چیز بر خود تکیه می کردو سپس به جهان پیرامون خود!
بزرگترین اندیشمندان عصر رنسانس همواره درباره مفهوم ارجمندی انسان سخن می گفتند و می نوشتند و این درست واکنشی بود در برابر مفهوم کلیسایی سده های میانه از انسان که وی راموجودی ناچیز و بیچاره و به دنبال افسانه «گناه نخستین » موجودی گناهزده وگناهکار می دانستند که امکان رستگاری وی اندک است و سرنوشت او از قبل درتقدیر الهی معین شده است.
بدین ترتیب متفکران رنسانس می کوشیدند «ارزش گمشده انسان را برای او باز یافته و به وی بازگردانند لذا در هنرآن دوران به بعد خصوصا در نقاشی ومجسمه سازی، پیکر انسان و طبیعت پیرامون وی، ویژگی و تشخص محسوسی می یابند. اکنون با ظهوراومانیسم، همه چیز زمینی شده است حتی تصاویر موجودات آسمانی نیز درقالبهای پررنگ و لمس شدنی زمینی درآمده اند.»
(3) اما اومانیسم تنها به حوزه احیای ارزشهای انسانی و به فعلیت رساندن امکانات و استعدادهای بالقوه او محدودنشد بلکه در جهان بینی اومانیستی انسان در مصدر خدایی نشسته، بعنوان دائر مدارهمه کائنات تلقی گشت. بدین سبب می تواند و باید عالم را مسخر خویش سازد. (دقت شود که به هیچ وجه نبایداینگونه تفکر را با بحث خلیفة الله بودن انسان در جهان بینی اسلامی خلط نماییم زیرا در اومانیسم نهایت بعد از حق مطرح است در حالی که خلیفة اللهی نهایت قرب است به حق ...)
«بدین ترتیب در عصر جدید، بشرتازه ای با اغراض و مقاصد نوین ظهورکرده است. او می خواهد عالم را تغییر دهدو بر آن مسلط و مستولی شود و درجستجوی روش این استیلاست که فلسفه، به روش تبدیل می شود و روش اساس علم جدید قرار می گیرد و بتدریج که اساس اومانیسم و بشر انگاری درفلسفه جدید مستحکم می شد، علم تجربی هم که صورت ریاضی به خودگرفته بود، بسط می یافت. (برای اطلاع بیشتر می توان به فلسفه و آرای دکارت وآثار او از جمله کتاب گفتار در روش مراجعه کرد.) پس علم جدید با تغییری که در تفکر بشر و مقام او در عالم رخ داده،مناسبت دارد.»
(4) «این بشر از آن حیث که تصرف درعالم می کند، با وجود موجودات و نفس الامر کاری ندارد و نباید داشته باشد (نظرکانت در باب عدم امکان شناخت نفس الامر و نومن را به یاد داشته باشیم.) بلکه به مدد احکامی که صورت ریاضی دارد،طرحی را که برای تغییر و تصرف در افکنده واقعیت می بخشد.
بدین ترتیب قدرت مداری و به تبع آن سلطه، نتیجه طبیعی دیدگاه اومانیستی محسوب می گردد. این سلطه و استیلا باتغییر معنی و ماهیت آدم و عالم آغازمی شود و با بسط علوم جدید و فرآورده آن یعنی تکنولوژی گسترش می یابد، لذاعلم و تکنولوژی مهمترین ابزار سلطه فرهنگ و تمدن غرب به شمار می آیند که البته هر روز به شکلی و در قالبی متناسب با زمان، جهت سلطه و استیلا بر طبیعت و اقوام و ملل به کار گرفته می شوند. درروزگار ما نیز که «عصر ارتباطات » نام گرفته است سلطه فرهنگ غرب از طریق ابزارهای تکنولوژیکی فرهنگی بویژه ماهواره ها و وسایل ارتباط جمعی نفوذ وگسترش هر چه بیشتر می یابد. ب - آزادی یا سراب آزادی
یکی از خصایص فرهنگ غرب به ادعای غربیها، آزادی و آزاد اندیشی است.خصوصا بر اساس دیدگاههای اومانیستی، انسان بعنوان موجودی آزاد ومختار تلقی می شود و اکثر نحله های اومانیستی که تقریبا شامل تمام مکاتب وایسم های جدید غربی می گردد، به نوعی خود را پرچمدار آزادی معرفی می کنند.اما این آزادی چیست و حد و مرزش کدام است؟ در پاسخ به این سؤال باید توجه داشت که «آزادی و اختیار در زمره چیزهایی نیست که در یک تمدن به انسان داده شود و در تمدنی دیگر، کاملا انسان ازآن محروم گردد بلکه می توان گفت در هردوره ای از تاریخ و بطور کلی در هرتمدنی، وجود بشر به نوعی در نظر گرفته می شود و امکانات او بستگی به همین نحوه وجود او دارد. در تمدن غربی هم،بشر وجودی پیدا کرده است که مقتضی علم و فعل و عمل معینی است. این بشرمی تواند و باید به نفع خود در عالم تصرف کند و حدود آزادی او نیز همین است. پس این آزادی به معنایی است که رومانتیکها و لیبرالهای اخلاقی می گویندو از آن تعبیر به استقلال در آرا، عقاید، افکار و فعل و عمل می کنند.»
(5) البته در تمدن جدید کسی را به جرم رد عقاید دینی مجازات نمی کنند. گرچه آزادی در اعراض از دیانت وجود دارد اماآیا آزادی در دینداری هم وجود دارد؟ اگرچه ظاهرا چنین است و ادعا می شود که همه مردم صرف نظر از تعلقات دینی ونژادی و قومی و... می توانند در سایه تمدن جدید، همزیستی مسالمت آمیزداشته باشند اما این تعلقات، تا وقتی قابل تحمل است که صرفا جنبه ظاهری ورسمی داشته باشد و آثار جدی بر آن مترتب نباشد و گر نه تفکر دینی به معنای واقعی در تمدن جدید قابل تحمل نیست.اگر چه اظهار نظر در باب عقاید دینی ظاهرا مانع قانونی ندارد اما صاحب چنین اعتقاداتی در حقیقت غریب و بیگانه است و آرای همگانی که از طریق رسانه های ارتباط جمعی یکسو شده در جهت الحاداست، مجالی برای بروز جدی چنین عقایدی باقی نمی گذارد. پس آزادی دردوره جدید در واقع آزادی در رد کردن هرآن چیزی است که در دایره اصول تمدن جدید غرب واقع نمی شود.
«در این راستا حتی پژوهندگان علوم اجتماعی نیز وقتی تاریخ را تاریخ آزادی می خوانند و تحقق آزادی مطلق را درآینده بشر قطعی می انگارند، از حدتوصیف وقایع خارج شده و به عالم اوهام می روند; زیرا بشر جدید، وجودی منحل در کار و کارپردازی و عقل معاش شده است و به تمام امور حتی به خود وآزادی خویش نیز از این وجهه نظرمی نگرد.
(6) »
همچنین آزاد اندیشی در فرهنگ غرب صرفا نسبت به بندگی آداب دینی و سنن گذشتگان لحاظ می شود و چنین آزاداندیشی نیز مورد حمد و ستایش قرارمی گیرد. اما سؤال اینجاست که این بشر،آزاد شده است که بسته به که و چه باشد؟پاسخ غرب این است که او دیگر بستگی به غیر ندارد و رسته از دین و گذشته وبسته به خویش است. اما در این بستگی به خویشتن و بنده خود بودن تنها آزادی از قید دین و آداب گذشته مضمر نیست بلکه جدایی، تنهایی، سرگردانی ودورماندن از وطن و بیگانه گشتن و غربت از یار و دیار نیز به تبع آن پیش می آید واین همانا بزرگترین درد بشر متمدن امروزاست و بهایی است که برای آزادی یا بهتربگوییم برای سراب آزادی پرداخته است. ج - تعارض با دین و موافقت با الحاد
فرهنگ غالب در تمدن جدید، الحادو انکار است نه ایمان و تصدیق نسبت به خداوند متعال. وقتی به حیات اجتماعی امروز نظر می افکنیم، در می یابیم که دین امروز صرفا عادت و تقلید در قول و فعل شده و حقیقت آن از یاد رفته است. دیانت در دنیای کنونی، مبنای احکام و مناسبات مردمان نیست. اگر در علوم اجتماعی وانسانی دین را به مجموعه مراسم ومناسک در عین اعتقاد به امر مقدسی تعبیر می کنند، تعبیرشان چندان غلطنیست اما آیا در تمدن جدید، جایی برای امر قدسی وجود دارد؟ قطعا با بینش اومانیستی جواب منفی است لذا اگر درتمدن جدید مراسم و مناسکی هم باشد یاتبلیغ شود در حاشیه زندگی قرار می گیردو این بدان لحاظ است که حقیقت دین اگرنگوییم مورد انکار، مورد غفلت وبی توجهی قرار گرفته است.
«در واقع اگر از دیانت در تمدن جدیدچیزی باقی مانده است، اعمال و مناسکی است که مردم پای بند شریعت، بر طبق سنت و عادت انجام می دهند بدون آنکه دین حقیقی در زندگی و مناسبات آنان منشا اثر باشد. بدین ترتیب در تمدن غرب، دین صرفا به صورت قشر وپوستی خالی از محتوا و صرفا به عنوان نوعی عادت کم و بیش فردی لحاظمی شود. این قول بدان معناست که امورمدنی و اجتماعی و انسانی و بطور کلی زمینی، دیگر ربطی به عالم قدس ندارد وحتی احکام الهی نیز در قیاس با قوانین موضوعه بشر نفی یا اثبات می شود.
(7) »
در تمدن جدید، حقوق بشر به خود اوواگذار شده است به این جهت زندگی کنونی در غرب چنان است که تدبیر امورآن را بشر خود از طریق وضع قوانین و به موجب معاهدات و قراردادها بر عهده گرفته است و در این مورد خود را از احکام آسمانی و مراجع قدسی بی نیاز می داند.بشر وجود تازه ای را در خود کشف کرده است و آن وجود حیوان عاقلی است که می تواند منشا صدور احکام باشد و جای منشا الهی احکام را بگیرد و صحیح وسقیم و خوب و بد را بر اساس مطلق تازه ای که عبارت از نفسانیت بشر است،تشخیص دهد.
بشر جدید، وحی را یکسره کنارگذاشته و خود و عقل و فکر خویش راملاک حقیقت دانسته است و به این ترتیب حقیقت را منحصر به حقیقت ذهنی و مفهومی (Subjective) کرده است. و این همانا غفلت و بازماندگی ازدین و تفکر حقیقی است که تحت عنوان اعتماد به عقل مشترک مردمان و موهوم انگاشتن هر آنچه در عقل بشر نمی گنجد،در تمدن جدید مطرح می شود. د - پراگماتیستی بودن تمدن جدید
در عصر جدید هیچ چیز بالذات مطلوب نیست بلکه به لحاظ فایده عملی آن مورد نظر و توجه قرار می گیرد; به عبارت دیگر دیدگاه تمدن جدید بیشترپراگماتیستی است و در این دیدگاه آنقدرافراط شده که حتی خود انسان نیز به شیئی میان اشیای دیگر تبدیل شده است و میزان انسان بودن او مفید بودن اوست.اما این انسان باید برای که و چه مفیدباشد؟ برای تمدن جدید، در دنیای امروزهمه کس و همه چیز، باید در خدمت این تمدن قرار گیرد. اگر چه خود این تمدن به نوعی زاینده تفکر اومانیستی و اصالت انسان است اما در نهایت خود انسان نیز دردست آورد خویش منحل گشته است ومی بایست در خدمت و اسارت تمدن جدید باشد و از او همچون یک ماشین بی روح و یا یک ربوت خادم استفاده گردد.
بدین ترتیب انسانی که قبلا از خدای خویش بریده بود، اکنون باید از خویشتن خویش نیز ببرد و این همان پوچی محض و در اصطلاح فلسفه، نهیلیسم مطلق است که برخی آن را نهایت سیر اومانیسم معاصر می دانند و بعید نیست که چنین نیزباشد. وا اسفا بر این انسان که خدایش اورا اشرف مخلوقات آفریده است! ه- فرمالیسم (مکتب اصالت فرم و صورت) در تمدن جدید
یکی از ارکان و مشخصات تمدن غرب، فرمالیستی بودن آن است.فرمالیسم در واقع اصالت صورت است در مقابل محتوا. البته اگر به تاریخ فلسفه غرب مراجعه کنیم، خواهیم دید که فی المثل در آرای ارسطو، فیلسوف بزرگ یونانی در مبحث جواهر، صورت و ماده،به عنوان دو جوهر از جواهر پنجگانه محسوب شده است و در نسبت این دوجوهر به یکدیگر آنچه اصیل تر است صورت است نه ماده (هیولای اولی) واین بدان جهت است که تحقق ماده،وابسته به حضور صورت است و بدون صورت، ماده نیز فاقد تحقق و تشخص می باشد. البته باید توجه داشت که درعصر حاضر فورمالیسم یا اصالت صورت به معنای ارسطویی آن نیست زیرا ازدیدگاه فلسفی، عصر حاضر، عصر نفی جوهر (در معنای فلسفی آن) است چه آن جوهر، جوهر مجرده الهی (خداوندمتعال) تلقی شود و چه صورت و چه حتی جسم
(8) .
اگر چه فرمالیسم نیز مانند اومانیسم در شمار مکاتب فلسفی قرار نمی گیرد اماهمچون سایه ای شوم بر اکثر مکاتب ومشارب فکری معاصر، سایه افکنده است و کمتر مکتب و مسلکی را می توان سراغ داشت که متاثر از فرمالیسم نبوده باشد.البته تاثیر فرمالیسم در هنر بسیار شدیدتربوده است تا آنجا که اکنون فرمالیسم خودبه عنوان یکی از مکاتب مهم هنری معاصر شناخته می شود; لذا اکثرافرمالیسم را به عنوان یک مکتب هنری می شناسند. اما بحث ما در اینجا در باب فرمالیسم فکری است که اعم است ازفرمالیسم هنری.
شاید بتوان گفت که فرمالیسم جدیددر واقع فرزند خلف اومانیسم است با این توضیح که در مکتب اصالت انسان آنگاه که انسان در صدد خود محوری در عالم وخواهان واگذاشتگی به خود می شود،رابطه اش با حق و حقیقت کم و کمترمی گردد و با کم رنگ شدن این رابطه وجود انسان که عین ربط به حق است بتدریج محتوایش را از دست می دهد وصرفا فرم و ظاهری از او باقی می ماند.طبیعی است چنین موجود بی هویتی صرفا فرم را بشناسد و اصالت را از آن فرم بداند زیرا خود نیز چیزی جز فرم وپوسته ای توخالی و بی محتوا نیست.
در اینجا به برخی از شاخصهای فرمالیستی بودن فرهنگ و تمدن غرب اشاره می کنیم: 1- غفلت از تفکر معنوی :
یکی از خصایص جدا نشدنی فرهنگ فرمالیستی غرب، غفلت از تفکر معنوی است. سیر مطلب بدینگونه است که «درتمدن جدید، بشر تولدی ثانی پیدا کرده وعقل جزوی او - نه آن عقل کلی مرتبط به عالم قدس - مبنا و مدار همه امور قرارگرفته است.»
(9) هر چند این عقل جزئی درهمه اعصار کم و بیش در زندگی عملی مردمان دخیل بوده است اما هرگز جز درتمدن جدید اساس و مدار زندگی قرارنگرفته بود.
«البته عقل جزوی چیزی نیست که باتفکر جدید به وجود آمده باشد منتهی درگذشته کار این عقل در قلمرو تفکراستنباطی فروع و نتایجی از اصولی بوده است که از طریق وحی یا به مدد فیض عقل فعال نازل می شده است
(10) .
لیکن در دنیای جدید که وحی و عقل کلی مورد غفلت قرار گرفته است و تقریباهیچ و پوچ تلقی شده است عقل جزوی همه کاره محسوب می شود و بر همین مبنا نیز تمدن غربی حداکثر توجه خود رابه وضع زندگی مادی بشر و بهبود معاش او معطوف داشته است اما همین توجه وعنایت و نتایجی که از آن عاید شده، بشررا دچار وهم و اشتباه کرده است تا آنجا که می پندارد با تصرف و استیلا بر طبیعت می تواند تمام مسائل را حل کند.
اما آیا نیازهای انسانی منحصر درنیازهای مادی اوست؟ و آیا اساسا درتمدن جدید، انسان موجودی یک بعدی و مادی لحاظ نشده است؟ و این غفلت ازتفکر معنوی در واقع غفلت از بعد معنوی و الهی و نیازهای روحی انسان نیست؟ وآیا انسانی را که به نیازهای روحی اوبی توجهی شده و استعدادهای معنوی اوپرورش نیافته می توانیم انسان بنامیم؟! 2- اصالت دادن به عالم شهادت
یکی دیگر از شاخصه های تمدن فرمالیستی غرب آن است که در تفکرجدید، اصالت با عالم شهادت است. البته این بدان معنا نیست که عالم غیب بکلی منتفی و مورد انکار واقع شده باشد.«لیکن جایگاه آن صرفا به عنوان فرع عالم شهادت و از طریق قیاس غایب به شاهدتوسط عقل جزوی تصویر می شود.»
(11) به عبارت دیگر عالم غیب نه تنها به عنوان حقیقتی عینی که اصل و سرچشمه واقعیات خارجی (عالم شهادت) است،لحاظ نمی شود بلکه حتی به عنوان یک حقیقت ذهنی نیز جایگاه خود را از دست داده و مورد شک و تردید قرار گرفته است.
در حالی که در اصول و مبانی تفکردینی عالم شهادت فرع عالم غیب و درمرتبه ای پایین تر از آن قرار دارد و ارزش آن ارزش واسطه ای و مقدماتی جهت نیل ووصول به عالم غیب می باشد و فی نفسه اصالتی ندارد. لذا در آیات و روایات نیزآنگاه که صحبت از دنیا به عنوان عالم شهادت می شود ما با دو دسته از آیات وروایات روبرو هستیم. یک دسته درمذمت دنیا و گروهی دیگر در تحسین وتعریف از دنیا. این دو دسته از آیات وروایات وقتی قابل جمع اند که ما توجه داشته باشیم دنیای مذموم دنیایی است که در نظر انسان فی نفسه اصیل بوده و نیل به آن، مقصد آمال و آرزوهای انسان باشد ودنیای محمود، دنیایی است که به عنوان واسطه ای در مراحل تکاملی انسان جهت نیل به کمال مطلق و قرب به حق تعالی درنظر گرفته شود که «الدنیا مزرعة الاخرة ».
اما متاسفانه در تمدن جدید اعتقاد به عالم غیب و عالم مجردات در عدادخرافات و موهوم بافیهاست زیرا براساس اصالت عقل جزوی نه می توان و نه باید این عالم را اثبات نمود. 3- قلب ارزشهای فکری و اخلاقی
«یکی از خصایص فرهنگی فرمالیستی، قلب ارزشهاست
(12) .» تمدن جدید نه تنها به لحاظ فرمالیستی بودن به محتوا و ارزشهای والای فکری و اخلاقی بهایی نمی دهد بلکه در جهت قلب آنها نیزگام بر می دارد. در فرهنگ غرب بسیاری ازچیزها که در گذشته فی نفسه ارزشمندبوده اند اکنون فاقد ارزش یا صرفا دارای ارزشی لغیره هستند. فی المثل اگر درگذشته علم فی نفسه ارزشمند بود اکنون آن ارزش ذاتی خود را از دست داده وصرفا به لحاظ فایده عملی و کاربردی اش واجد اعتبار است به عبارت دیگر ارزش فی نفسه علم، قلب به ارزش لغیره شده است. البته می توان مثالهای متعددی ازاین قبیل در باب ارزشهای فکری واخلاقی که در تمدن جدید قلب شده و به نوعی ضد ارزش مبدل شده است، مطرح کرد که مجال آن نیست.
این سیر قلب ارزشها در فرهنگ غرب تا بدانجا پیش رفته است که حتی دامن ارزشهای انسانی را نیز گرفته است. به عبارت دیگر انسانیت انسان نیز قلب شده است لذا در دنیای امروز، انسانیت، آن بارارزشی اخلاقی و عالی خود را از دست داده، صرفا در چهار چوبهای پراگماتیسمی معنا پیدا می کند. پس باکمی جسارت و جرات می توانیم بگوییم انسان متمدن امروزی انسانی این آفنسیو(حسخژذحح ح رذخ) به قول اگزیستانسیالیستها و به قول ما انسانی قلابی است. 4- ریا و تظاهر لازمه لاینفک فرهنگ فرمالیستی غرب
«از دیگر مشخصات فرمالیستی بودن فرهنگ غرب آن است که ریا و تظاهر درفرهنگ و تمدن غربی امری عارضی نیست و نباید از عوارض انحطاط این تمدن شمرده شود بلکه از لوازم ذاتی آن است; به عبارت دیگر تمدن غربی، مبتنی بر دروغ و ریاست و این حربه در واقع مکمل قدرت سیاسی، نظامی و اقتصادی آن است. البته این مطلب اختصاص به این سیاست یا آن ایدئولوژی ندارد زیراایدئولوژیها و سیاستها نیز تابع ارزشهای تمدن است نه آنکه ایدئولوژیها اثر جدی و کلی در وضع تمدن غرب داشته باشند.»
(13) امام خمینی(ره) فرمودند: یادداشته باشیم که امریکا از شوروی بدتر،شوروی از امریکا بدتر و انگلیس از هردوی اینها پلیدتر است. یا اینکه فرمودند: سرمایه داری و کمونیسم دو لبه یک قیچی هستند.
البته اگر مردم دنیا صرفا باید به وجودماشینهای الکترونیک و ماهواره های مخابراتی و هواپیماهای سریع السیر قانع باشند، مطلب دیگری است. اینها از آثار ونتایج بسط و ترقی تکنولوژی است اماتمام شؤون بشر، مشمول ترقی به معنی جدید آن نیست زیرا حتی ترقی علمی وتکنولوژیک را - که از لوازم تمدن غربی ادامه است - نمی توان ضامن مطلق و بی چون و چرای بهبود زندگی مادی دانست چه رسد به اینکه تاریخ بشر را تاریخ ترقی بشر بدانیم.
فرهنگ غرب با تکیه بر فرمالیسم و باشعار ترقی بشر، مرز واقعیت و غیرواقعیت را آنچنان در هم شکسته است که تشخیص واقعیت از دروغ حتی برای طالبان حقیقت و افراد رئالیست کاریست بس مشکل. فرهنگ غرب، با کمک تکنولوژی و با ابزار رسانه های گروهی آنچنان امور غیر واقعی را در قالب و لباس واقعیت بر بشر امروز ارزانی می دارد که آب از آب تکان نمی خورد. چشمها کور وگوشها کر شده است; خانه عقل سست وویران شده و همه چیز مطابق تصوراتی که از پیش ساخته شده، دیده و شنیده می شود و توجه نمی گردد که چگونه بشرامروز مصدق بزرگترین دروغها شده است.
پی نوشتها:
1) رنسانس (Renaissance) یا دوره تجدید حیات فکری، فرهنگی و علمی به دوره ای از تاریخ (1490-1520) اطلاق می شودکه در این دوره تحولات عمده ای در مغرب زمین رخ می دهد از جمله این تحولات می توان به فتح قسطنطنیه به دست مسلمانان، کشف امریکا واختراع چاپ توسط گوتنبرگ اشاره کرد. این تحولات منجر به تجدید نظرهای اساسی دردین، فلسفه، علم، سیاست و فرهنگ غرب گردید.
2) خراسانی - شرف الدین: جهان و انسان درفلسفه، ص 175
3) همان منبع، ص 175-179
4) داوری - دکتر رضا: عصر اتوپی، ص 17
5) همان منبع، ص 86 - 87
6) همان منبع، ص 83
7) همان منبع، ص 50
8) برای اطلاع بیشتر به آرای هیوم و بار کلی وجان لاک از فلاسفه آمپریست غربی مراجعه شود.
9) داوری - رضا: عصر اتوپی، ص 58
10) همان منبع، ص 61
11) همان منبع، ص 60
12) همان منبع، ص 59
13) همان منبع، ص 83
منابع :
1- خراسانی - شرف الدین: جهان و انسان در فلسفه، دانشگاه شهید بهشتی ، 1375، جلد اول .
2- فولکیه - پل: فلسفه عمومی یا مابعدالطبیعه، یحیی مهدوی(مترجم)، دانشگاه تهران، 1362
3- ریچارد پاپکین و آوروم استرول: کلمات فلسفه، سید جلال الدین مجتبوی(مترجم)، انتشارات حکمت، 1402 ق
4- داوری - رضا: عصر اتوپی، انتشارات حکمت، 1356
5- رضا: شمه ای از تاریخ غرب زدگی ما ، انتشارات سروش ، 1363، چاپ دوم
6- غفوری - علی : یادداشتهایی درباره نیهیلیسم، دفتر نشر فرهنگ اسلامی