آزادی همچون جوهره شخصیت انسان (1)
در این شماره در مقوله آزادی، بحث هایی از قبیل تاریخ طرح آزادی به عنوان یک حق انسانی، مفهوم و تعریف آزادی، مکتب حقوق طبیعی و طرفداری از آزادی به عنوان یک حق طبیعی از نظر خوانندگان گرامی می گذرد .
سخن از آزادی و دموکراسی، گرچه از روزگاران باستان، از دوران یونان و ادوار بعدی اندیشه بشری، در میان انسانها وجود داشته است، اما اوج این سخن از دوران اندیشه گران حقوق سیاسی و حقوق انسانی انسان نضج گرفته است . و همچنین از فیلسوفان پیش از دوره روشنگرائی inlightment و مقدمات انقلاب کبیر فرانسه .
آزادی چیست؟
ولی سؤال این است که منظور از آزادی چیست؟ حدود و محدوده آن کدام است؟ آیا بشر چه مقدار و چه مفهومی از آزادی را در نظر دارد؟ آیا آزادی تنها مخالف استبداد بوده است یا هرگونه مانعی که فرد آزادی طلب احساس کند، می خواهد آن را از برابرش بردارد؟ حتی اگر مذهب هم باشد . کدام مذهب؟ مذهبی که جزمیاتش با آزادی منافات دارد یا می توان مذهبی را در قاموس فرهنگ بشری سراغ گرفت که خود نیز آزادی خواه بوده است؟ آیا آزادی مطلوب مذهبی، تنها در عرصه اندیشه قدسی آن (عرفان) مطرح می باشد یا در دیگر عرصه های زندگی انسانی نیز مطرح است؟
اینها سؤالاتی است که هر پژوهشگر با انصافی را در زمینه «رابطه آزادی و مذهب » به تفکر وامی دارد و هرکدام از آنها پاسخ مطلوب خود را می طلبد .
صاحب این قلم در این نوشته نه چندان طولانی، در پی جستجو و پیدا کردن پاسخی (در حد توان خود) به سؤالات بالا است و می خواهد نخست چشم اندازی به مفهوم آزادی و حدود و مرزهای آن داشته باشد، سپس انطباق و عدم انطباق آن را با مذهب (در اینجا اسلام) بسنجد و آنهم در دو قلمرو: عرصه اندیشه و عرصه عمل و بیشتر عمل اجتماعی .
لذا شایسته است نخست دقیقا مفهوم و واژه «آزادی » را بررسی کرده و آن را تبیین نماید .
از آنجا که «آزادی » جزء ذات انسانی و جوهره هستی آدمی است، لذا هر تعریف و شناختی از آن ارائه شود، باید نوعی «هستی شناسانه » باشد . آزادی باید آزادی را با کل وجود خود، نخست در درون درک کند و سپس آن را به زبان آورده و تبیینش نماید .
شاید بهترین تفسیر و تبیین که در زمینه شناخت «آزادی » عرضه شده است، تمثیل نمادوار «نقولا حداد» ، استاد جامعه شناسی دانشگاه قاهره باشد . او در کتاب «الدیموقراطیه، مسیرها و مصیرها» «دموکراسی و سرگذشت و سرنوشت آن » می نویسد:
«یک حیوان وحشی (که در جنگل بسر می برد، هرگز درک نمی کند که او، آزادی مطلق دارد، زیرا مانعی را احساس نمی کند که او را از شکار کردن شکارها و طعمه هایش، باز دارد . اما روباه (بیچاره) همواره احساس می کند که آزادی او محدود است . زیرا در مقابل او شیر درنده ای عرض وجود می کند که با شکار روباه سر و کار دارد . روباه این محذورات را لمس می کند، دلیل درک او، ترس او است، پس شیر وحشی آزادی روباه را محدود کرده است .
همچنین انسان ابتدائی که به تنهائی در سرزمینی خشک و دورافتاده یا در جنگل زندگی می کند، هرگز آزادی را درک نمی کند و معنای آن را نمی فهمد . زیرا او در محیط زندگی اش با افرادی برخورد نکرده است که او را از راهش باز دارند یا مانع ارتزاق او در محل و محیطش باشند، یا در صید و شکار با او به مسابقه پردازند یا شکار او را از دستش بگیرند!
این فرد (انسان ابتدائی) بمانند آن شیر درنده، آزادی مطلق دارد و هیچ چیزی آزادی او را محدود نمی کند، مگر طبیعت، بمانند: کوه، دریا، رودخانه، صحرا، گرما، خشکسالی و دیگر موانع طبیعی .
و اما زمانی که عده ای در محیطی جمع شدند و خواستند باهم به آرامی زندگی کنند، کم کم آزادی محدود می شود وگرنه فرد قوی، دیگران را از بین می برد و خود مطلق العنان، مافوق همه، بدون محدودیت و متفرعن زندگی می نماید .
غالبا فرد نیرومند و قوی به دو علت عمده نمی تواند دیگران را از محیط بیرون نماید:
1 . اینکه میان آنها رقابت و دشمنی ظهور می کند و در نتیجه; خوشی و گوارائی زندگی را از آنها می گیرد .
2 . یا این که آنها به طور تعاونی باهم زندگی را شروع می کنند و در نتیجه مجبور می شوند آزادی خود را محدود نمایند، بی آنکه این محدودیت را بر زبان آورند . برای بحث بیشتر، چنین فرض می کنیم که گروه یاد شده، زمین را میان خود تقسیم کنند . طبیعی است که آزادی هر فرد تنها محدود به آن محیط مخصوص می شود که می تواند در آنجا جولان نماید . پس مرز محیطی و زمینی او دقیقا حدود و مرز آزادی اوست . اگر یکی از آنها به حدود و مرز دیگری تجاوز کند یا آن را استثمار نماید، این فرد به آزادی دیگری تجاوز کرده است .
اگر این فرد دیگر نتواند مانع او شود، بلکه مجبور باشد تسلیم و خاضع وی گردد و به حق آزادی غصب شده خود، راضی باشد . یا آن دو به آن توافق نمایند، فرد اولی تجاوزگر، بیش از حد آزادی دیگر، مسلطتر و متجاوزتر می گردد . ممکن است ما این تفاوت آزادی را در فرض دوم (تعاون که به توافق رسیده اند) حق بدانیم و آن را مشروع تلقی کنیم . به دلیل اینکه مفهومی در این میان مسلم گرفته می شود و آن اینکه حق بهره مندی بیشتر از آزادی، به جهت قدرت و نیروئی است که اولی دارد . لذا «حق بهره مندی بیشتر» از آزادی، در برابر «قدرت بیشتر» است . یا اساسا آنها «حق » را تنها «قدرت » می دانند و بس .
فرض کنیم که فرد نیرومند، در میان گروه، آنها را رهبری کرده و بر آنها مسلط شد و در عین حال عدالت، امنیت و آسایش را نیز فراهم کرد . در نتیجه حدود آزادی فرد مسلط، بیشتر می شود و به همان اندازه از آزادی گروه و افراد کاسته می گردد، قطعا در این فرض، گسترش آزادی فرد مسلط به زیان آزادی گروه، وسعت می یابد . طبیعی است که هرقدر حدود آزادی و حریت او گسترش یابد، حق آزادی دیگران سلب می شود . در اینجا به فشار افتادن زندگی گروه در سایه گسترش آزادی فرد مسلط چیزی است که آن را «استبداد» می نامند» (1) .
در این مثال روشن از طبیعت آدمی، حتی حیوانات جنگلی وقتی انسان با مانعی روبه رو می شود، به وجود واقعیتی پی می برد که آن را آزادی می نامیم . در این نگاه هستی شناسانه، انسان واقعیت هستی خود و جوهره ذاتی خویش را درک می کند و می فهمد که او در مسیر زندگی، وقتی که می خواهد راه بیافتد با چه موانعی روبه رو می شود و یا چه گرایشهائی دارد که می خواهد آنها را تحقق بخشد .
به این ترتیب او درمی یابد که باید دو راه را در پیش گیرد:
1 . موانع راه را برطرف سازد که چگونه می خواهد سرنوشت خویش را تعیین کند .
2 . ویژگیها و گرایشهای خود را بشناسد که آنها را چگونه تحقق بخشد .
تعریف آزادی
اغلب کسانی که از «آزادی » سخن گفته اند، آن را «نبودن مانع » تعریف کرده اند . بیشتر فیلسوفان غربی عصر حاضر از «هایز» گرفته تا «منتسکیو» و «هرالدلاسکی » فیلسوف انگلیسی این تعریف را پذیرفته اند .
هایز از فلاسفه قرن هفدهم در کتاب «لویاتان » Leviathan می گوید:
«آزادی، نبودن مانع است . و منظور من از مانع، آن چیز خارجی است که از جنبش جلوگیری کند .
به این معنا می توان آزادی را در مورد جانداران غیر عاقل و همچنین در مورد موجودات بی جان نیز به کار برد . زیرا موجودی که چنان مقید و دربند باشد که نتواند جز در محیط خاصی حرکت کند که آن محیط خاص را چیز خارجی به وجود آورده باشد، گوئیم فاقد آزادی است .
وقتی مانع جنبش چیزی، عامل خارجی نباشد، بلکه مانع در درون آن چیز باشد، دیگر نمی گوئیم آزادی ندارد، بلکه می گوئیم قدرت جنبش از او سلب شده است . مثل سنگی که در جائی برقرار شده یا مردی که به علت بیماری در بستر افتاده است » (2) .
«جان لاک » حکیم دیگر انگلیسی در رساله دوم حکومت مدنی می گوید:
«آزادی انسان در طبیعت آن است که قدرتی بالاتر بر روی زمین بر او فرمانروا نباشد و او، تابع اراده و قانون کسان دیگر نباشد و تنها قانون طبیعت بر او حکومت کند . آزادی انسان، در اجتماع آن است که زیر فرمان هیچ نیروی حاکم و قانون گذار نباشد، مگر آنچه با توافق و رضایت او برقرار شده باشد و نیز زیر سلطه هیچ اراده و تابع هیچ قانونی نباشد، مگر آنچه این نیروی قانونگذار به موجب وکالتی که از او یافته است، مقرر کرده باشد» (3) .
این آزادی از قدرت مطلق خودسر، چنان برای بقای آدمی، ضروری است و چنان با حیات او همبستگی دارد که نمی تواند آن را از دست بدهد، بدون اینکه از حق حیات خود، بکاهد» (4) .
«هرالدلاسکی » در کتاب «آزادی در دولت امروز»
Liberty Moclerm in The STATE
می نویسد:
«منظور من از آزادی، نبودن مانع برای اوضاع و شرایط اجتماعی است که وجود آنها در تمدن امروز لازمه خوشبختی فرد است » (5) .
به نظر این دانشمند هر نوع مانع، موجب سلب آزادی نیست، بلکه آن مانع موجب سلب آزادی است که باعث نابودی خوشبختی فرد و اجتماع باشد .
می توان گفت: آزادی، نبودن مانع در راه نفوذ و تکامل و تجلی شخصیت آدمی است . در این تعریفها: آزادی، یک چیز منفی است . ولی نبود آن، شرط اساسی تحقق شخصیت آدمی است . این دانشمندان، آزادی را در بعد منفی آن تفسیر می کنند . ولی از طرف دیگر، آزادی جزء ذات شخصیت آدمی و جوهره هستی انسانی است . اساسا آزادی از ویژگیهای انسان و خصلت ذاتی او است که در قلمرو خاصی بمانند بیان، اراده، اندیشه، انتخاب و دیگر عوامل تعیین کننده، ظهور می یابد .
این خصوصیتها، حق طبیعی آدمی است .
به عبارت دیگر: وقتی انسان از مادر متولد می شود، همراه این خصوصیات و ویژگیها پا به عرصه هستی می گذارد . یک سلسله امور فطری و طبیعی، همزاد با انسان، متولد می شود که آزادیخواهی یکی از آنهاست .
حقوق طبیعی انسان
مکتب حقوق طبیعی، انسان را دارای امتیازاتی می داند که به مجرد تولد یافتن آدمی، دارای همان خصوصیات و ویژگیها است . و از منشا همان ویژگیها «حق » و «حقوق » برای انسان مطرح می شود .
ریشه و منبع «حق » در وجود آدمی، لزوم پاسخ گویی به نیازی است که ریشه آن در وجود انسان، تعبیه شده است و خداوند، انسان را همراه آن ویژگیها آفریده است که پاسخ طبیعی خود را می طلبد .
مثلا آیا سنگ، حق آموزش دارد؟ هرگز نه . زیرا خداوند در وجود سنگ استعداد یادگیری قرار نداده است، که با هنر و آموزش پاسخ آن نیاز و استعداد داده شود .
آیا آدمی حق خوردن «خار» را دارد؟ نه . زیرا فک و دهان آدمی استعداد هضم و خوردن خار را ندارد برخلاف شتر .
از اینجاست که «حق طبیعی » پاسخ به نیازهای آن، ریشه در هستی انسان دارد .
از این رو، چون او موجود دارای فکر است، در نتیجه حق آزادی عقیده و اندیشه دارد . خداوند تبیین و فهم حقایق را در وجود انسان به ودیعت نهاده است . «و علم آدم الاسماء کلها» . پس انسان حق بیان دارد .
انسان حق انتخاب شغل، مسکن، مکان زیست، و ... دارد . از مجموعه این نیازها و ویژگیها، حقوق طبیعی انسان، متولد می شود که طرفداران مکتب حقوق طبیعی، تفسیر آن را به عهده دارند .
مکتب حقوق طبیعی
حقوق طبیعی در برابر «حقوق موضوعه » که از طرف دولت (به طور قراردادی) بر مردم اجراء می شود، کلیه قواعد و قوانینی است که عقل بشر بر آنها حکم می دهد . منبع حقوق طبیعی، فطرت انسان است این حقوق، لازمه شخصیت انسان و همیشه با او است . حقوق فطری، چنان با سرنوشت آدمی، آمیخته است که هیچ عاملی، نمی تواند آن را از او، جدا یا به دیگران منتقل سازد .
به اعتقاد «روسو» بشر، آزاد به دنیا آمده است و باید آزاد زیست کند . بی تردید زندگی در اجتماع، آزادی فردی را محدود می کند . ولی این محدودیت تا جائی مشروع است که مستند به رضای خود او (قرارداد اجتماعی) باشد . هدف این قواعد و حقوق، حمایت از شخصیت انسان است .
نفوذ این عقیده، پیش از قرن بیستم به اندازه ای بود که در مقدمه «اعلامیه حقوق بشر» ، نمایندگان فرانسه، تمام بدبختیها و گرفتاریهای اجتماعی را ناشی از تجاوز به حقوق طبیعی بشر دانستند و در متن آن، بارها صحبت از حقوق انتقال ناپذیر و غیر قابل مرور زمان شده است » (دکتر کاتوزیان، ناصر، مقدمه علم حقوق، ص 9 - 8، اقبال، تهران 1362) .
در قرن بیستم، با تعدیلهائی که در تعریف حقوق فطری، در میان دانشمندان به عمل آمد، اساس آن را به رسمیت شناختند و اصل آزادی و عدالت خواهی، پایه های اصلی حقوق طبیعی شناخته گردید (همان، ص 10) .
این حقوق در مذهب مسیحیت مورد تایید قرار گرفته و سن توماس داکن، فیلسوف مسیحی قرن سیزدهم، قوانین طبیعی یا فطری را پرتوی از مشیت الهی که بشر آن را در می یابد، تعریف کرده است (همان، ص 7) .
در اسلام و مذهب تشیع نیز این حقوق به عنوان «مستقلات عقلیه » مورد تایید قرار گرفته و قاعده «ملازمه » میان عقل و شرع را از باب «اصول طبیعی » بیانگر این معنا دانسته اند .
محقق قمی (صاحب قوانین الاصول) در اثبات این امر که «مستقلات عقلیه » نیز در زمره احکام شرع و از منابع حقوق است، می نویسد:
«در این گونه امور، پروردگار به زبان عقل به ما فرمان می دهد و همان طور که پیامبر ظاهر او، احکام و منهیاتش را بیان می کند، عقل نیز بیان کننده پاره ای از آن احکام است . کسی که عقلش به وجود مبدا و صانع حکیم و قادر و عالم، حکم می کند، این را نیز در می یابد که او، به بنده زورمند و بلندپایه ای که با بنده ناتوان و نیازمند او، مهربانی می کند، پاداش می دهد» .
(محقق قمی، قوانین الاصول، ج 2، صفحه اول به بعد، چاپ سنگی) .
در مکتب حقوق طبیعی، صحبت از حقوق ذاتی که از جمله آنها آزادی است، در جریان است و طبیعی است که این حق ذاتی، جزو شخصیت و ذات آدمی به حساب می آید و ریشه های آن را باید در درون ذات انسان جستجو کرد نه در عامل خارجی و بیرونی (که احیانا مانع تلقی می شود) . این حقوق، امور اصیل و اثباتی است که با طبیعت آدمی، عجین شده اند .
دنباله دارد
پی نوشت:
1) الدموقراطیة، ص 3 و 4، دار منشورات البصری، بغداد 1954 .
2) هایز لویاتان، فصل دوم، قسمت اول، این کتاب اخیرا به وسیله دکتر حسین بشیریه، ترجمه شده است، نشر نی، تهران 1380ه ش .
3) جان لاک، آزادی فرد و قدرت دولت، قطعه 22، به نقل از «آزادی و تربیت » دکتر محمود صناعی، ص 10، امیرکبیر، تهران 1354 .
4) همان، ص 10، ج 3، فصل 18، از کتاب «آزادی فرد و قدرت دولت » .
5) همان .