نیمفصل دوم فصل هفتم سریال The Walking Dead در حالی بعد از حدود دو ماه تعطیلات آغاز شد که این سریال در تاریکترین لحظاتش به سر میبرد. تعداد بینندگان سریال با سقوط قابلتوجهای روبهرو شده است، سریال از لحاظ داستانگویی در بدترین روزهایش به سر میبرد و خط داستانی نیگان و تغییراتی که این شخصیت در ساختار سریال به وجود آورده هم خیلیها از جمله خود من را کفری کرده است. بعد از هشت اپیزود خستهکننده نیمفصل اول که برای سریالی مثل «مردگان متحرک» یک رکورد جدید محسوب میشود و هشت اپیزودی که داستان را هیچرقمه پیشرفت ندادند، در حالی به تماشای اپیزود نهم نشستم که انتظار داشتم حالا با جمع شدن کاراکترهای اصلی در کنار هم و برنامهی آنها برای ایستادگی علیه نیگان، سریال به روزهای خوبش برگردد. که سریال با تحول قابلتوجهای روبهرو شود و کمی از ایمان از دست رفتهمان را به خود برگرداند.
حقیقت اما این است که نباید انتظار تحول عجیب و غریبی را داشت. شاید آمار بینندگان سریال سقوط کرده باشد و منتقدان بهطور وسیعی به شرایط این روزهای سریال توپیده باشند، اما «مردگان متحرک» کماکان یکی از پربینندهترین سریالهای تلویزیون است. این یعنی خیلی از شبکههای دیگر آرزوی آمار سقوط کردهی بینندگان «مردگان متحرک» را دارند. این خبر بدی برای کسانی است که به دنبال دیدن تحولی در شرایط سریال هستند. چون با وجود این همه تماشاگر، هیچ فشار و دلیلی برای تغییر مسیر سریال وجود ندارد. اما واقعیت این است که حتی اگر سازندگان دست به تغییر هم بزنند، نباید انتظار نتیجهی خاصی را بکشیم. «مردگان متحرک» خیلی بیشتر از زمان طبیعیاش به زندگی ادامه داده است و هماکنون در دورانی به سر میبرد که ترفندها و ویژگیهای سریال برای شگفتزده کردن تماشاگران ته کشیده و از آنجایی که سریال تا آیندهی نامعلومی ادامه خواهد داشت و برنامهی بلندمدتی برای خود در سر ندارد، این موضوع تاثیر بدتری هم بر سریال گذاشته است.
اپیزود این هفته به خوبی این ادعا را ثابت میکند. بزرگترین و تنهاترین ویژگی مثبت این اپیزود این است که سازندگان به قولشان وفا میکنند؛ اپیزود نهم تاحدودی حالوهوای فصلهای قبلی «مردگان متحرک» را دارد. جایی که تمام گروه ریک در کنار هم به دل جادههای آخرالزمان میزنند تا راهی برای مقابله با نیگان پیدا کنند و این وسط واکرها را هم به یک قتلعام جانانه دعوت میکنند. همین موضوع به سادگی این اپیزود را شاید به بهترین اپیزود این فصل بدل میکند. اپیزود این هفته هر چه نباشد، حداقل بعد از هفت-هشت اپیزودِ مضحکی که پشت سر گذاشتیم، دارای حس نوستالژیک و شتاب خوبی است که تماشاگر را از چرت زدن باز میدارد. خیلی دلم برای زمانی تنگ شده بود که واقعا احساس میشد این کاراکترها در دنیای بیرحمی گیر افتادهاند که مدام باید در حال تصمیمگیریهای صدمثانیهای و دویدن و ریسک کردن باشند. هرروز باید به فکر انجام ماموریت و رسیدن به هدف تازهای برای زنده ماندن باشند. بعد از اینکه ریک بالاخره در قسمت هشتم تصمیم گرفت که باید با نیگان مبارزه کند، حدس زدیم که سریال باز دوباره به هیجان قبلش برمیگردد و اپیزود نهم هم کموبیش این حدس را به واقعیت بدل میکند.
برخلاف هشت قسمت اول که شخصیت ریک و داستان مثل آب مرداب ساکن بود، حالا در این اپیزود میبینیم که او هدفی برای رسیدن دارد و همین موضوع به تزریق دقیقهی نودی سرعتی در رگهای سریال منجر شده که «مردگان متحرک» بدجوری به آن نیاز داشت. حالا کاراکترها برای زنده ماندن یک جا نمینشینند و ماموریتی برای انجام دادن دارند و همین حس فوریت و اضطرار را به سریال برگردانده است. تعجبی هم ندارد که بهترین سکانس اپیزود این هفته، سکانسی است که براساس این ایده کار میکند. جایی که ریک و گروهش در بزرگراه با سدی از ماشینهای چیده شده در کنار هم برخورد میکنند که ظاهرا دستپخت ناجیان است. در همین حین ریک و دیگران متوجه میشوند که ناجیان از خودشان مواد منفجره هم به جا گذاشتهاند. از آنجایی که دست گروه در زمینهی ابزار دفاعی تنگ است، تصمیم میگیرند تا هرطور شده این مواد منفجره را با خودشان ببرند. در نتیجه شروع به خنثی کردن آرام و با حوصلهی دینامیتها میکنند. در همان لحظه سروکلهی گلهی عظیمی از زامبیها پیدا میشود و همزمان ریک با استفاده از بیسیمی که عیسی از نیگانیها پیچانده است، متوجه میشود که نیگان دارد عدهای را در جستجوی دریل به الکساندریا میفرستد. خب، گروه مجبور میشود تا عجله کنند.
در این اپیزود کاراکترها برای زنده ماندن یک جا نمینشینند و ماموریتی برای انجام دادن دارند و همین حس فوریت و اضطرار را به سریال برگردانده است
آنها نه تنها باید مواد منفجره را بردارند، بلکه باید هرچه سریعتر ماشینها را برای جلوگیری از شک کردن ناجیان به سر جای اولشان برگردانند. نتیجه به سکانس آرامسوزِ تعلیقزایی بدل میشود که با سلاخی دیوانهوار زامبیها به پایان میرسد. جایی که ریک و میشون با راندن ماشینهایی که توسط یک کابل فلزی به هم متصل شدهاند، زامبیها را مثل علف هرز درو میکنند. این صحنه باز دوباره به یادمان میآورد که «مردگان متحرک» برای موفقیت باید چه چیزی باشد. «مردگان متحرک» به عنوان یک سریال اکشنِ زامبیمحور، سریالی است که باید هر هفته ماموریتها و درگیریهای فرعی کوچکی برای کاراکترها فراهم کند. سریالهای اکشنی مثل «فرار از زندان»، «اش علیه مردگان شرور» و «بنشی» به این دلیل سریالهای فوقالعادهای هستند که این درگیریهای کوچک را فراموش نمیکنند. ما میدانیم مایکل در پایان فصل اول از زندان فرار میکند، اما هر قسمت بدون درگیریهای فرعی خودش هم نیست. ما میدانیم در پایان خط داستانی نیگان جنگ بزرگی انتظار ریک و گروهش را میکشد، اما این به این معنی نیست که نویسندگان باید تا رسیدن به آن جنگ دست روی دست بگذارند.
اما اینکه برخلاف اپیزودهای اخیر سریال سر این یکی چرت نزدم به این معنا نیست که با اپیزود بینظیری طرفیم که در آن سازندگان بعد از اشتباهاتشان در نیمفصل اول، خودشان را رستگار میکنند. تمامش هم به خاطر این است که بخش زیادی از این اپیزود نیز باز دوباره به صحبت دربارهی نیگان خلاصه شده است. مشکل این روزهای «مردگان متحرک» این نیست که نیگان به شخصیت بزرگی که انتظارش را داشتیم بدل نشده. مشکل سریال این است که سوزنش در نیگان گیر کرده است و مدام سعی میکند آن را مهمتر از چیزی که هست نشان دهد. اما واقعیت این است که خط داستانی تلاش ریک برای کشتن نیگان چیز جدیدی نیست و اتفاقا ما بارها نمونهاش را در گذشتهی همین سریال دیدهایم. خط داستانی متحد کردن الکساندریا، هیلتاپ و پادشاهی هم هیچوقت برای من جذاب نبوده و در این اپیزود هم چیزی جز ادامه دادن مسیر اشتباه سریال نیست.
«مردگان متحرک» هیچوقت به عنوان یک سریال سیاسی معروف نبوده است. «مردگان متحرک» سریالی نیست که در آن شاهد مذاکرهی بین کاراکترها باشیم. جامعههای مختلف «مردگان متحرک» برخلاف خاندانهای وستروس در «بازی تاج و تخت» که تاریخ غنی و پیچیدهای با یکدیگر دارند و از اخلاقیات و رسمها و باورهای خاص خودشان بهره میبرند نیستند و سریال هم تاکنون سعی نکرده تا آنها را در سطحی عمیقتر مورد پرداخت قرار دهد. فعلا تنها چیزی که برای نویسندگان اهمیت دارد درشت شدن چشمان تازهواردان از دیدن ببر ازیکیل و حالوهوای قرون وسطایی پادشاهی برای تولید خنده و متعجب کردن تماشاگران است. اگر شاهد درگیری سیاسی جالبی بین این گروهها بودیم آن وقت یک چیزی. اما هماکنون بهشخصه بحث و جدلهای بین ریک و گرگوری و ریک و ازیکیل را به عنوان ابزارهایی میبینیم که نویسندگان برای کش دادن داستان از آنها استفاده میکنند. و این ضربهی منفی بدی به ریتم یک سریال اکشن وارد میکند.
تمام اینها در حالی است که سریال خیلی وقت است دچار مشکلات جدیای در دیالوگنویسی و باورپذیر و منطقی نگه داشتن کاراکترها و دنیایش شده است که با قدرت در این اپیزود هم حضور دارند. مثلا در سکانسی که ازیکیل به ریک میگوید که او به جای قرار دادن مردمش در خطر، میخواهد با قبول نکردن جنگ با نیگان، آنها را در آرامش نسبی نگه دارد، دریل را میبینیم که ناگهان به ازیکیل میتوپد و میگوید: «تو خودتو پادشاه میدونی، ولی اصلا بلد نیستی چطوری پادشاهی کنی». دریل طوری حرف میزند که انگار «پادشاهی کردن» یعنی عجله در قبول پیشنهاد ریک بدون فکر. آیا دریل واقعا کسی است که همچین حرفی میزند یا نویسندگان فقط میخواستند دو کلام دیالوگ در دهانش بگذارند و او را قلدر و خفن به تصویر بکشند؟! بالاخره یادمان نرود که یک نیمفصل طول کشید تا ریک به عنوان رییس الکساندریا به این نتیجه برسد که باید با نیگان مبارزه کند. پس دریل چگونه از ازیکیل انتظار دارد که به پیشنهاد گروهی غریبه که از موفقیت آنها علیه ناجیان مطمئن نیست جواب مثبت بدهد.
بزرگترین و تنهاترین ویژگی مثبت این اپیزود این است که سازندگان به قولشان وفا میکنند؛ اپیزود نهم حالوهوای فصلهای قبلی «مردگان متحرک» را دارد
یا در صحنهای که ریک و دیگران در حال متقاعد کردن گرگوری، رییس هیلتاپ هستند، دریل دوباره جلو میپرد خطاب به او میگوید که: «بالاخره چی شد؟ با مایی یا نه. نشستی اونجا هم خر رو میخوای و هم خرما رو». این واکنش در صورتی منطقی بود که گرگوری جبههاش مشخص نبود. اما در جریان این سکانس میبینیم که جبههی گرگوری کاملا مشخص است. او نمیخواهد با گروه ریک برای نابودی نیگان همکاری کند. ختم کلام. این آنها هستند که موی دماغش شدهاند. اگر دریل از عصبانیت یک مشت حوالهی صورت گرگوری میکرد، خب، با واکنش خیلی منطقیتری روبهرو میشدیم. اما چنین جملهای با عقل جور در نمیآید.
البته راستش را بخواهید گرگوری هم همینطوری بدون توقف دارد به نفرتانگیز بودنش ادامه میدهد. آن هم نفرتانگیز نه از نوع جذابش، بلکه نفرتانگیز از نوع غیرقابلباور و اعصابخردکنش. کاملا مشخص است که شخصیت گرگوری با هدف اعصابخردکن بودن نوشته شده است، اما او بدون منطق اعصابخردکن است و همزمان نه بازماندهی کاریزماتیکی است و نه کاراکتر شجاعی که تماشاگران موقعیتش را درک کنند. گرگوری بزدل تمامعیاری است که به عنوان رهبر انتخاب شده و هیچکسی هم پیدا نمیشود که در مقابل او ایستادگی کند و جایش را به زور بگیرد. بالاخره یک دنیای پسا-آخرالزمانی مثل دنیای متمدن نیست که وقتی یک نابلد و خرابکار رییسجمهور میشود، نتوان به راحتی علیهاش شورش کرد. منطق گرگوری این است که ساکنان هیلتاپ راه و روش مبارزه کردن را بلد نیستند و کسی نیست بپرسد که آخه چه کسی را میتوانید پیدا کنید که تا این نقطه از آخرالزمان زنده مانده باشد و اصول اولیه مبارزه را نداند؟!
موضوع وقتی بدتر میشود که در حالی که گروه در صحبت با گرگوری به نتیجهای نمیرسد با انید روبهرو میشوند. ظاهرا انید موفق شده برخی از ساکنان هیلتاپ را برای پیوستن به گروه ریک راضی کند. و اینگونه «مردگان متحرک» ثابت میکند که دست از غافلگیر کردن ما بر نخواهد داشت! انیدی که فکر میکردیم شخصیت احمق و بیخاصیتی است اینقدر باهوش بوده که یکراست با مردم صحبت کند، اما ریک و بقیه که مثلا حکم آدمبزرگها و باهوشترین افراد سریال را دارند در حال جر و بحثهای بینتیجه با گرگوری بودهاند! در طول فصل گذشته نویسندگان با مگی به عنوان شخصیتی با غریزههای رهبری و دیپلماسی رفتار میکردند. بنابراین عقل میگوید مگی میبایست به جای انید دست به جذب ساکنانِ هیلتاپ میزند تا از این طریق علاوهبر اثبات قابلیتهای دیپلماسیاش، بالاخره او را در حال انجام کار مؤثری ببینیم. اما در کمال تعجب چنین اتفاقی نمیافتد.
البته به نظر نمیرسد سازندگان یکی از بزرگترین عادتهای بدشان از نیمفصل اول را ترک کرده باشند: تمرکز بیش از اندازه روی دنیاسازی
گلسرسبد این اپیزود اما جایی است که ریک برای متقاعد کردن ازیکیل داستانی دربارهی سنگ بزرگی در جاده میگوید که مشکلات زیادی برای مردم به وجود میآورده و آسیبهای زیادی به رهگذران وارد میکرده. تا اینکه یک دختر کوچولو که معلوم نیست این قدرت را از کجا آورده بوده این سنگ را بیرون میآورد و متوجه میشود که آن زیر یک کیسهی طلا دفن شده بوده است. ماجرا از این قرار است که پادشاه آن کیسهی طلا را آنجا مخفی کرده بوده تا از این طریق به هرکسی که با برداشتن سنگ سعی در کمک کردن به بقیه داشته است پاداش بدهد. خب، داستان عجیبی است. مثلا یکی نیست بپرسد این چه طور سنگی بوده که به مردم آسیب وارد میکرده، اما این دختر بچه موفق شده آن را در حالی که دستانش به مرز خونریزی افتاده بوده از سر راه بردارد. یا چرا پادشاه مهربانی باید برای سنجش خوب بودن مردمش با قرار دادن سنگی وسط راهشان، هرروز مسبب آسیبهای زیادی برای آنها شود. این داستان به این دلیل احمقانه و عجیب است که چیزی که ریک میگوید نسخهی دستکاریشدهی داستان اصلی است. داستان اصلی که خیلی عاقلانهتر به نظر میرسد دربارهی پادشاه دانای سرزمینی است که مردمش از دیگران انتظار دارند مشکلاتشان را حل کنند. پادشاه اعتقاد دارد موفقیت از آن کسانی است که خودشان برای حل مشکلاتشان دست به کار میشوند. بنابراین پادشاه داستان ما برای مجبور کردن مردمانش برای درک کردن این موضوع، شبانه سنگی را در وسط جاده قرار میدهد و ادامهی ماجرا. یا ریک سخنران خوبی نیست. یا نویسندگان متوجه نشدهاند نسخهای که در سناریو آوردهاند فاقد پیام اصلی داستان بوده است.
وقتی میگویم سکانس کشتار زامبیها در بزرگراه تنها بخش موفق این اپیزود است، به خاطر این است که ما در حال تماشای «مردگان متحرک» در نابترین و تمیزترین شکل ممکنش هستیم. هیچ چیز اضافهای وجود ندارد و سریال هم پایش را از گلیمش درازتر نمیکند و سعی نمیکند به زور خودش را به جای چیزی که نیست جا بزند. همهی کاراکترها یک هدف مشخص دارند و آن را به روش هیجانانگیزی پیاده میکنند. نوشتن چنین داستانها و درگیریهای سادهای خیلی آسان است، اما «مردگان متحرک» در فراهم کردن چنین لازمههای سادهای هم مشکل دارد. بنابراین به جای اینکه در این مسیر ساده حرکت کند، گابریل را مجبور میکند تا بدون توضیح، آذوقه و سلاحهای الکساندریا را پشت ماشین بریزد و گازش را بگیرد و برود. ریک هم در جستجوی او با یک گروه ظاهرا جدید برخورد میکند. اگر اینها یک گروه جدید باشند که اینطور به نظر میرسد، پس به نظر نمیرسد سازندگان یکی از بزرگترین عادتهای بدشان از نیمفصل اول را ترک کرده باشند: تمرکز بیش از اندازه روی دنیاسازی و معرفی گروههای جدید.
تا همین فصل پیش اینطور به نظر میرسید که ریک و گروهش در دنیایشان تنها هستند و فقط هر از گاهی پس از سفرهای طولانیمدت به افراد جدید برخورد میکردند. اما حالا به جای اینکه سریال دنیای بیرون را به تدریج بررسی کند و گسترش دهد، میبینیم که در عرض کمتر از 8 اپیزود سریال آنقدر شلوغ شده که انگار نه انگار این همان آخرالزمان خالی از سکنهی فصلهای اول است. دنیاسازی اصلا چیز بدی نیست و همهی سریالها به کمی از آن نیاز دارند. اما نه اینکه داستانگویی را بهطور کامل فدای پرداختن به گوشه و کنار دنیا کنیم. «مردگان متحرک» وقتی در بهترین حالتش به سر میبرد که در هر اپیزود روی اتفاقات کوچکتر و خردهپیرنگها تمرکز میکند. وقتی که خودش را درگیر دنیاسازی و اتفاقات خارج از گروه ریک نمیکرد. وقتی که تمرکز اول و آخرش روی داستانهای کوتاهی بود که افقی بزرگتر را تشکیل میدادند. داستانهای کوتاهی که حتی اگر خوب از آب درمیآمدند به اپیزودهای آینده ضربهی منفی وارد نمیکردند. سازندگان در این اپیزود با سکانس بزرگراه گوشهای از «مردگان متحرک» واقعی را نشانمان میدهند، اما بقیهی محتوای این اپیزود کم و بیش همان چیزی است که در نیمفصل اول دیده بودیم.