به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، انتشارات روایت فتح تاکنون 14 عنوان از سری کتاب های مدافعان حرم را با محوریت شهدای مدافع حرم منتشر کرده و کتاب «طائر قدسی» سیزدهمین کتاب از این مجموعه است.
این کتاب را «مریم عرفانیان» نوشته است. او تا به حال بیش از 12 کتاب در این حوزه به رشته تحریر درآورده.
تحقیقات این کتاب بر عهده محمدعلی زمانیان و سمیه جهاندوست بوده است و نقاشی روی جلد نیز کاری است از کاظم علیرضا.
«طائر قدسی» که خاطراتی از شهید امین کریمی است، 8 فصل دارد که به ترتیب به خاطرات رقیه فتحی مادر شهید، الیاس کریمی پدر شهید، زهرا حسنوند همسر شهید، نگین کریمی خواهر شهید، امیرحسین علیزاده دوست شهید، علی چنگیزی دوست شهید، سید علی بهشتیان دوست شهید و حمیدرضا مرادی فرد همرزم شهید اختصاص دارد.
این کتاب را انتشارات روایت فتح با 256 صفحه و در شمارگان 2200 نسخه، 18,000 تومان قیمتگذاری کرده است.
آنچه در ادامه می خوانیم، بخشی از روایت همسر شهید در این کتاب است:
پدر شوهرم گفت: - چه خبر؟ داریم می میریم از انتظار. من و مامان حالمون خیلی بده.
- خبری ندارم، ولی امین قول داده تاسوعا عاشورا بیاد.
رفتم توی فکر و آن روز را در ذهنم مرور کردم. وقتی دیدم خیلی دوست دارد برود توی دلم گفتم: «نمی تونم به زور نگهش دارم! خط مقدم که نمیره، ان شاء الله هیچ خطری تهدیدش نمی کند، بره دینش رو ادا کنه.» اصلاً به این فکر نمی کردم ممکن است برود و شهید شود! فکر نمی کردم که باقی عمر، من می مانم و خاطرات با او بودن. امین گفته بود: «آخرین باریه که می رم.»
بعد از کلی اصرار گفتم: «یعنی دیگه نمیری؟» - ان شاء الله ببینم چی میشه؟ - بهم قول بده … قول بده..... - قول می دم آخرین مرتبه ای باشه که می رم. اومدم جبران می کنم. هر جا تو بخوای می برمت؛ اصلاً می برمت کربلا...
با همین افکار رفتم خانه پدرشوهرم. به خودم می گفتم: «اگه حال و روحیه اونا خراب باشه، حتماً خبری از امین دارن، و گرنه واقعاً خبر ندارن.»
موقعی که چهره درهم و ناراحت پدرشوهرم را دیدم فکر کردم که شاید امین زخمی شده باشد. شارژ گوشی ام تمام شده بود. دیگر منتظر پیگیری پدرشوهرم نماندم. بعد از شارژ گوشی، مرتب اخبار سوریه را در اینترنت سرچ می کردم. در اخبار اسم دو شهید را دیدم: «عبدالله باقری و امین کریمی!»
از دیدن اسامی شوکه شدم! حدسم درست بود و خبرش را به پدرم داده بودند؛ آن موقع که نگاهش را از چشم هایم دزدید و از جواب دادن طفره رفت! انگار دنیا روی سرم خراب شد. نفسم داشت بند می آمد. یکباره از جا بلند شدم، ملتمسانه به پدر و پدرشوهرم نگاه کردم تا شاید کسی خبری از آمدن امین بدهد و بگوید این مطلب اشتباه است!
پدرشوهرم با رفتار شوک آمیزم به من خیره ماند. با ناباوری گفتم: «امین شهید شده؟» روبه پدرم گفتم: «بابا شوهرم شهید شده؟» هر دو ساکت بودند. مادر و مادر شوهرم در اتاق خواب بودند و انتظار تلفن امین را می کشیدند. سراسیمه به طرف مادرم دویدم و جیغ کشیدم: «مامان شوهرم شهید شده!» سنگینی خراب شدن دنیا را روی سرم حس کردم و دیگر چیزی نفهمیدم!
اصلاً نمی دانستم کجا هستم و چه شده؛ هیچ چیز نمی فهمیدم. منتقلم کردند بیمارستان چمران. توی حال خودم نبودم و تب و لرز داشتم. فکر اینکه امین دیگر برنمی گردد حالم را بدتر می کرد. گوشی را از خودم دور نمی کردم و همچنان منتظر تماسش بودم؛ باورم نمی شد دیگر برنمی گردد. امین می دانست چقدر انتظارش را می کشیدم، می دانست بدون او زنده نمی مانم، می دانست چقدر وابسته اش بودم. قول داده بود برگردد و هیچ وقت در زندگی بدقولی نکرده بود.
صداها را می شنیدم؛ دکتر به برادرم می گفت: «چرا فشارش آنقدر بالا رفته؟ هجده س! برای خانمی با این سن چنین فشاری خطرناکه!» برادرم آهسته و طوری که فکر می کرد نمی شنوم گفت: «شوهرش شهید شده.» تا این حرف را شنیدم با گریه و فریاد گفتم: «رضا! چرا حرف بی خود می زنی؟ نگو شوهرم شهید شده… امین شهید نشده؛ برمی گرده، فقط اسمش شبیه بود. امین زنگ می زنه… گوشیم کجاست؟ بذارین بالای سرم.»
رضا آمد کنارم و آرام گفت: «زهرا من عکس امین رو تو لیست شهدا دیدم.» با این حرف برای بار دوم سنگینی دنیا را روی سرم حس کردم. دوباره به سختی گفتم: «فقط اسمش شبیه اسم امین بود.» اصلاً نمی خواستم قبول کنم! برادرم پیشانی اش را روی پیشانی ام گذاشت و با بغض گفت: «زهرا! به خدا امین شهید شده.»
حالم خیلی بد بود. نفسم داشت بند می آمد؛ درست مثل آن لحظه که اسمش را در اینترنت دیده بودم! نزدیک بود خفه شوم. نفهمیدم کی مرخصم کردند. تا چهار پنج روز توی حال خودم نبودم و متوجه رفت و آمد هیچکس نمی شدم. سعی می کردم خودم را امیدوار کنم و به حرف های اطرافیان دقیق می شدم که شاید یکی بگوید
اشتباه شده و تشابه اسمی بوده، شاید یکی بگوید امین برگشته یا شاید....
به خاطرات عاشقانه مان فکر می کردم. این اواخر امین می گفت: «زهرا خیلی بده ما این طور وابسته ایم؛ باید وابستگیمون کمتر بشه.»
انگار می دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد، انگار می دانست مرا جا می گذارد و می رود و در نبودش دیوانه می شوم! برای من و تنهایی ام می ترسید؛ برای انتظارم. آن روزها حرفهایش را نمی فهمیدم. اعتراض می کردم: «چرا این طور میگی؟ اتفاقاً خیلی خوبه که تو زندگی مشترک این همه وابسته ایم و روز به روز هم بیشتر عاشق همدیگه می شیم.»
بیشتر بخوانیم:
با این فکر قلبم از دردتیر کشید! کاش بود و برایم پیامک های عاشقانه می فرستاد، روی آینه قلب می کشید و اسمم را توی آن می نوشت… چه عاشقانه سختی داشتیم ما دو نفر.... هرگز فکرش را نمی کردم سر هجدهمین روز خبر شهادتش را بدهند! همان حرف خودش شد که در آخرین تماس تلفنی اش گفت: «زهرا! سر هفده هجده روز برمی گردم؛ به مأموریت بهمون خورده.» حرف خودش شد.
از مردن می ترسیدم! فکرش را هم نمی کردم اولین مراسمی که ببینم تشییع پیکر همسر خودم باشد. تا آن روز در هیچ تشییعی شرکت نکرده بودم. تا لحظه ای که امینم را آوردند معراج.