روزنامه فرهیختگان - عاطفه جعفری: این روزها که به اواخر سال نزدیک میشویم همه رسانهها مخصوصا صداوسیما در همه شبکهها در حال انتخاب چهرههای سال 97 در رشتههای مختلف از ورزش و سینما و موسیقی و حتی چهره مردمی هستند، اما جای یک حوزه در این نظرسنجیها خالی بود. آن هم یار مهربان که تقریبا از دید منتقدان تلویزیونی پنهان ماند و از آن غافل شدند. مطمئنا در روزنامهها و خبرگزاریها روی این موضوع کار میکنند، اما خب غفلت رسانه ملی از این مهم چیزی نیست که فراموش شدنی باشد.
برای اینکه ما هم در روزنامه به این موضوع بپردازیم، سعی کردیم متفاوت باشیم. در این گزارش میخواهیم 7 نویسنده شاخص سال 97 را معرفی کنیم. کسانی که در حوزه خودشان یا کتاب خاصی نوشتهاند که قابل توجه بوده یا اینکه کار خاصی انجام دادهاند. مطمئنا میشود بیشتر از 10 نویسنده هم معرفی کرد، اما صفحات محدود این اجازه را به ما نمیدهد که بتوانیم بیشتر بنویسیم.
رضا امیرخانی و رهش و اعتراضهای گاهبهگاه
اسم رضا امیرخانی که میآید، کمتر کسی است که او را نشناسد. آن هم با آثار درخشانش. به قولی از آن دست نویسندههای محبوب بعد از انقلاب است که مخاطبانش برای خرید کتاب جدیدش به انتظار صف میکشند.
امیرخانی در تعریف خودش میگوید: «زاده شدن به تاریخ بیستوهفتمِ اردیبهشت ماه 52 شمسی، بزرگ شدن در فضای پرهیجان انقلاب اسلامی. گهگاه با کیف کودکانهای پر از اعلامیه پوششی بودن برای کارهای پدری و گهگاه هم بازی بودن با ادموند، آربی و آرش در محله 25شهریور در تهران. بحران اول شدن و 20 گرفتن در هر آنچه که میشد در دوره دبستان. راستی، یک بار هم بوسیدن دست امام به سال 61... بعدترک، سال 62 رفتن به مرکز آموزش تیزهوش علامهحلی که قبل از تاسیس سازمان استعدادهای درخشان (66) زیر نظر معاونت آموزش استثنایی، عقبافتادهها بود... بزرگ شدن در فضایی سرشار از تکثر و تنوع در علامهحلی تهران و رفاقت... رفاقت با کلی رفیق که هنوز که هنوز است مویشان را با عالم و آدم عوض نخواهم کرد... گرفتار شدن در گروهی سه نفره به سرپرستی جوانی مهندس که از جنگ برگشته بود و پروژه موشکیاش تمام نشده بود و طراحی و ساختن هواپیمای یکنفره غدیر-24 و شاید هم جایزه گرفتن در سال 69، در چهارمین جشنواره اختراعات و ابتکارات خوارزمی که البته اول شدن در آن کمترین فایده آن پروژه بود... قبول شدن در رشته مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی شریف.»
امیرخانی در آخر متن معرفی خودش مینویسد: «و همه این زیادیها را نوشتن و آن کمیها را ننوشتن... چه میارزد برای کسی که خوب میداند هنوز کاری نکرده است...» گفتن از امیرخانی و نوشتن از او بهعنوان نویسنده شاخص سال 97، هم برای کتاب جدیدش بود که صفی بسته شد برای امضای کتابش و مصاحبهها با او گرفته شد و کتابش هنوز بعد از یک سال از انتشار، میان لیست پرفروشهاست.
او در سال 97 چالشی با مجمع ناشران انقلاب اسلامی داشت و در چند مطلب مختلف به این موضوع پرداخت. داستان هم از نقد رهش شروع شد و ادامه پیدا کرد. اما در این چند روز باز هم رضا امیرخانی، در صدر رسانهها قرار گرفت. یکی از قاضیهای دادگاه انقلاب در حکمی یک متهم را به رونویسی از روی کتاب «داستان سیستان» او محکوم کرد و همین باعث واکنش امیرخانی شد.
او در جوابی در کانال تلگرامیاش نوشت: «امروز از زمین و زمان، در و دیوار، چهار اقلیم و 6 جهت، خبری به دستم رسید از حکم تکمیلی شعبه 26 دادگاه انقلاب اسلامی که در آن نامی از کتاب «داستان سیستان» برده شده است. اول آنکه کتاب را به حکم قاضی نمیخوانند؛ کتابی درست خوانده میشود که مخاطب، خود، آن را انتخاب کند. اگر قرار است کتاب به فهرست مجازاتهای تکمیلی افزوده شود، بهتر است پیش از آن، تغییراتی در قانون حقوق مولفان و مصنفان انجام پذیرد و در آن پیشبینی شود تا از مولفان برای این کار اجازه بگیرند... فقط فراموش نکنیم که با انتشار این سیاهه کتب، مشکلی خواهیم داشت مثل مشکل سیاهه شهرهای محل تبعید! دوم دیگر آنکه شاید اگر در حکم تکمیلی، معرفی کتاب برای مطالعه بود، چیزی نمینوشتم... رونویسی؟! (مباد انشای منشیان دیوانی را کژی برسد!) سوم آنکه در مواجهه با بخشی از این حکم که نام کتاب در آن ذکر شده، فارغ از محکمه و حاکم و محکوم، اگر دستنویس کتاب را میداشتم حتما برای دادگاه محترم ارسال میکردم. صدحیف که این کتاب را _ماننده باقی کتابهام_ با دستگاه نوشتهام. چهارم آن که «داستان سیستان»، روایت سفر رهبر گرامی انقلاب است به سیستان و بلوچستان در دوره دوم خرداد. به تکتک کلمات آن ایمان دارم و همچنان تفریط آن دوره را مایه بروز افراط در دوره بعدی میدانم. موضعم همان است که بود. ختم کلام اینکه نتیجه «داستان سیستان» همین بند پایانی کتاب است: رهبر همانقدر که رهبر تیم حفاظت است، رهبر مردم نیز هست، رهبر نیروی انتظامی، رهبر چتربازان مرزنشین، رهبر جوانان برومند، رهبر پیرمردان بیدندان، رهبر فرزندان بیکس شهدا، رهبر رانندههای فرمانداری، رهبر پسران نمازجمعه، رهبر دختران خیابان، رهبر هپیبرادرز، رهبر خواهران زینب، رهبر چپ، رهبر راست، رهبر استاندار، رهبر فرماندار، رهبر بلوچ، رهبر زابل، رهبر سیستان، رهبر شیعه، رهبر سنی، رهبر کرد و ترک و ترکمن، رهبر یاروها، رهبر بچههای نشر آثار، رهبر بچههای مخالف نظام... رهبر همانقدر که رهبر من است، رهبر رفیق شفیق من است. او باید رهبر همه باشد.»
سیدمهدی شجاعی و کلاسهای داستان کوتاه
سیدمهدی شجاعی در شهریورماه سال 1339 در تهران به دنیا آمد و 17 سال بعد با دیپلم ریاضی، وارد دانشکده هنرهای دراماتیک برای ادامه تحصیل در رشته تئاتر میشود. او در بدو ورود به دانشکده، گرایش کارگردانی تئاتر را بر میگزیند و حدود سه سال نیز با همین گرایش پیش میرود و عموم واحدهای کارگردانی را پشت سر میگذارد. در این زمان که به سن 20 سالگی رسیده است، از میان مسیرهای مختلف پیش رو، نویسندگی را بهعنوان عشق، حرفه و زندگی بر میگزیند و تصمیم میگیرد که همه فعالیتهایش را با این انتخاب همسو گرداند.
تغییر رشته از کارگردانی به نمایشنامهنویسی و ادبیات دراماتیک و اعلام انصراف از ادامه تحصیل در رشته علوم سیاسی بهرغم گذراندن عموم واحدهای مهم و اساسی، تمرکز بیشتر در داستاننویسی و حضور قلمی در مطبوعات و.... همگی اقداماتی هستند که بر سرعت او در این مسیر میافزایند.
اصلیترین دغدغه سیدمهدی شجاعی، طی سه دهه گذشته و نیز محور اصلی تمام فعالیتهای اجرایی او در این سالها، هنر و ادبیات متعهد، اعتلای فرهنگ و هنر دینی و تقویت و سامانبخشی هنرمندان این عرصه است. این حرکت با صفحه فرهنگی روزنامه جمهوری اسلامی و مجله صحیفه آغاز میشود و مجله صحیفه از همان ابتدا پناه و پایگاه هنرمندان انقلاب در رشتههای مختلف تلقی میشود.
حضور او در اولین تشکل هنرمندان پس از انقلاب در قالب حوزه اندیشه و هنر اسلامی که بعدا به نام حوزه هنری شناخته میشود حاکی از همان دغدغه همیشگی و بنیادین اوست. او معاونت هنری حوزه هنری را براساس همین دغدغهها میپذیرد و بخشی از اهداف و آمال خود را در زمان تصدی مدیریت انتشارات برگ محقق میسازد. شجاعی در سال 1374 مجله فرهنگی و هنری نیستان را بنیان میگذارد و خبرگان و صاحبنظران این عرصه را به همکاری فرا میخواند و با حضور و مساعدت هنرمندان متعهد و اندیشمند، الگوی یک مجله سالم و مستقل فرهنگی را ارائه میکند.
در همین ایام، انجمن قلم شکل میگیرد و دبیرخانه آن فعالیتش را در دفتر نیستان آغاز میکند و پس از آن به تاسیس انتشارات نیستان مبادرت میورزد تا بلکه در بستر نشر به برخی از اهداف و برنامههای خود دست پیدا کند. انتشارات کتاب نیستان در سالهای 1377 تا 1393 بیش از 1600 عنوان کتاب منتشر کرده که بیش از 50 جایزه داخلی و خارجی را به خود اختصاص دادهاند. اما سیدمهدی شجاعی را برای این سابقه فرهنگی و آثار ارزشمندش انتخاب نکردیم، سیدمهدی شجاعی انتخاب شد، چون در سال 97 سلسله کلاسهایی را با عنوان «محفل داستانخوانی کوتاه با داستان» را راهاندازی کرد و در این کلاسها که در فرهنگسرای ارسباران برگزار میشد.
از نویسندگان معروف و شناختهشده، مثل محمدرضا بایرامی، احمد دهقان، رضا امیرخانی، مصطفی مستور، نصرالله قادری و خیلیهای دیگر دعوت میکرد و درکنارشان از نویسندههای جوان دعوت میکرد تا از تجربیات اینها استفاده کنند؛ کار سیدمهدی شجاعی در این اوضاعی که کسی به کتاب توجه نمیکند کار بزرگی است، به قول نویسندگان جوانی که با او کار نویسندگیشان را شروع کردهاند، سیدمهدی شجاعی توجه ویژهای به نسل جوان نویسنده دارد تا بتواند نسل خوبی را برای نویسندگی تربیت کند.
صادق کرمیار و تابوشکنی در سوژه داستاننویسی
صادق کرمیار در سال 1338 در تهران متولد شد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در محله امامزاده حسن و سپه غربی گذراند و بعد از پیروزی انقلاب در امور تربیتی دو سال فعالیت کرده و سپس بهعنوان خبرنگار روزنامه اطلاعات مشغول به کار شد. همزمان در رشته الهیات دانشگاه آزاد اسلامی نیز به تحصیل ادامه داد و اولین داستان خود را در سال 1367 در روزنامه اطلاعات به چاپ رساند. در سال 1369 مجموعه داستان او به نام «فریاد در خاکستر» به زیر چاپ رفت و بعد از یک سال مجموعه داستان نوجوانان به نام «انتقام در اردوگاه» منتشر شد.
اولین فیلمنامه سینمایی کرمیار که در عرصه جنگ و محاصره آبادان بود در سال 1375 به نام «کوسهها» ساخته شد و پس از آن فیلم «سجده بر آب» و «جان سخت». سپس چند مجموعه تلویزیونی نیز بهعنوان فیلمنامهنویس همکاری داشته و چند سریال هم نوشتهاند که برخی از آنها در دست ساخت است. کرمیار با نوشتن کتاب «نامیرا» نامش را بیشتر از قبل در عرصه نویسندگی مشهور کرد. بیان نامیرا روان و به زبان امروزی است بهطوری که صمیمیتی را ایجاد کرده که مخاطب را به خود جذب میکند. اما در سال 97، کرمیار بهسراغ موضوع جدیدی رفت که شاید قبل از این کسی به آن نپرداخته بود.
او با نوشتن کتاب «مستوری»، به موضوعی جدید پرداخت، فارغ از همه نقدهایی که به کتاب وارد میشود، نوشتن درباره فسادهای اقتصادی و اختلاسها آن هم بهنوعی که مخاطب را دلزده نکند، کار جدیدی بود که صادق کرمیار انجام داد. این رمان درباره سرگشتگی یک پسر جوان و متمول است که به گذشتهاش شک کرده و در جستوجوی هویت واقعی خود برمیآید. در ادامه داستان، این شخصیت که سیامک نام دارد، با خانواده شهید مهدی زینالدین آشنا میشود و مسیر جستوجوهایش تغییر میکند...
کرمیار در کتاب جدید خود از بین عشق و سرگشتگی پلی به عالم شهادت میزند و مخاطب را با زندگی شهید مهدی زینالدین آشنا میکند. شهید زینالدین از فرماندهان دوران دفاع مقدس و متولد سال 1338 است که در سال 63 در سردشت به شهادت رسید. او فرمانده لشکر 17 علیابنابیطالب (ع) و رزمندگان قم بود.
کرمیار درباره کتابهایش و دست گذاشتن روی مسائل حساس و مهم گفته است: «من در این کتاب هنوز چیزی ننوشتهام... کارهای جسورانه را در آینده انشاءالله منتشر خواهم کرد، چون واقعا برای من قابل تحمل نیست وجود آدمهای سخیف در مدیریت جامعهای که واقعا مردم نجیبی دارد. این آدمهای سخیف را باید به هر شکلی که میشود یا رسوا کرد، یا کنارشان زد، اینها را مینویسم تا در تاریخ بماند که چه نسلی وجود داشته است. ربطی به این دولت و آن دولت هم ندارد.»
محمود دولتآبادی و «طریق بسمل شدن»
«همینها، اینها، نمیبینیشان؟ تو نمیبینی؟ همه هستند، همه هستند. نمیبینیشان؟ کفن و قمقمه. نگاه کن، نگاه کن! «تشنهای، تو تشنهای برادرم. بنوش آب!» نگاه کن، نگاه کن! چه رستخیز روشنی! منم، تویی و دیگران. تویی، منم و دیگران. چه رستخیز روشنی. کلاهخود و چکمه و یراق. یکی به آفتاب میدهد سلام، یکی به آب. یکی به آسمان نیاز میبرد، یکی به خاک. یکانیکان بروز میکنند، از پناه خاک، از شکفتهای دره هلاک، از حوالی و حدود تپههای تاک، تپهها و تنگههای کهنه و عمیق، پوده و عتیق، از درون خاک، از مغاکها، مثل رویش و شکفتن عجیب سنگها و خارها. پوستپوستهای خاک میشکَفت و میشکُفت از آن کسی ـتنی.
تنی که با کفن، تنی که بیکفن. بیرقی به دست یا نشانهای به نوک نیزهای. تکهپارهای نشان رایتیـ پارهژندهای؛ ژندهای سیاه، ژندهای سپید، ژندهای کبود، سبز، ارغوانی و بنفش و سرخ و هرچه رنگ؛ رنگها پریدهرنگ...» محمود دولتآبادی سال 97 را با کتاب جدیدش آغاز کرد که انتشارات چشمه منتشر کرده بود، کتابی که نقد و نظر درمورد آن زیاد بود، خیلیها دوستش نداشتند و برعکس عاشقان سینهچاک زیاد داشت. محمود دولتآبادی متولد 10 مرداد 1319 در سبزوار است. بالا و پایین سیاسی و فرهنگی زیاد داشته، اما نمیتوان از او بهعنوان یک نویسنده شاخص یاد نکرد، چون کتابی نوشته که جزء پرفروشهای سال 97 بوده است.
او در گفتوگویی که با خبرگزاری «مهر» داشت حرفهایی زد که تا به حال هیچ جا نزده بود. درمورد جنگ صحبت کرد و گفت: «هنوز شبها بیدارم و گاهی که به تلویزیون نگاه میکنم، «روایت فتح» میبینم و اشکم میآید. آقای آوینی عجب کاری کرد، حیف شد.» او درباره نوشتن کتاب جدیدش که به موضوع جنگ میپردازد، گفته است: «به جوانان و همه بچهها و خانوادههای آنها که شهید شدند.
اگر فکر نمیکردم زمان میگذرد و سنم بالا میرود حتما یک کار وسیعتری میکردم. بهرغم آنکه برخی آمدند و همهچیز را منتسب به خود کردند و میراث جوانان مملکت و ملت ایران را منحصر به خود کردند؛ من اعتقاد داشته و دارم اینها جوانان مملکت ما از هر قشر و تفکری بودند که رفتند از کشورشان دفاع کردند. دوستانی داشتم که پزشک، ولی در جنگ توپچی بودند، میآمدند تهران 15 روز استراحت میکردند و دوباره میرفتند. اینها حقوقبگیر دولت نبودند، آزادگانی بودند که رفتند از مملکت خود دفاع کردند. اینکه اینطور وانمود شد هرکسی که از بین رفته برای ماست، اشتباه بود؛ بدیهیاست هر جنگی ایدئولوژی دارد و ایدئولوژی دفاعی کشور ما، اسلام بود، اما اگر برای شما هستند به باقیمانده آنها برسید. من که میدانم اینها در چه شرایطی زندگی میکنند.»
علی موذنی و احضاریه
علی موذنی متولد 1337 و فارغالتحصیل ادبیات نمایشی و ازجمله نویسندگانی است که کار نوشتن را به شکل حرفهای دنبال میکند. موذنی ازجمله هنرمندانی است که در چند عرصه داستان کوتاه، رمان، داستان بلند، نمایشنامه و فیلمنامه قلم میزند و درحوزه ساخت فیلم نیز فعالیت دارد.
وی در حوزه ادبیات دفاعمقدس نیز رویکردی خاص به مسائل دارد. از جمله آثار وی که اغلب با اقبال منتقدان و مخاطبان روبهرو شدهاند و جوایزی را نیز از آن خود کردهاند میتوان به موارد زیر اشاره کرد: رمان «ظهور»، رمان برگزیده در سال 78- کتاب «چهار فصل»، شامل سه داستان بلند- کتاب «سفر ششم»- «ملاقات در شب آفتابی»، برنده جایزه کتاب سال 76- «دلاویزتر از سبز»، یکی از برترین داستانهای شناخته شده در مراسم 20 سال داستاننویسی- «ارتباط ایرانی»، رمان تحسینشده از طرف شورای نویسندگان روسیه.
اما اسم علی موذنی در سال 97 به خاطر یک کتاب جدید بر سر زبانها افتاد. کتاب «احضاریه» که نشر اسم آن را منتشر کرد، کتابی است که به موضوع جدیدی پرداخته و نشر اسم با یک زمانبندی مناسب همزمان با پیادهروی اربعین کتاب را منتشر کرد؛ داستان شرح سفر یک روزنامهنگار به کربلا را شرح میدهد و مکاشفه ذهنی او و خواهرش برای این سفر، سفری که با یک دیدار فراواقعی با حضرت زینب (س) در عالم رویا شروع و پایانش نیز به راهپیمایی اربعین ختم میشود.
موذنی در سالهای گذشته تجربیات متعددی در زمینه خلق رمان دینی، اجتماعی و خلق آثار نمایشی و تلویزیونی داشته و برپایه همین نیز آثار جذاب و قابل اعتنایی را نیز خلق کرده است. نقدهایی هم به رمان او وارد بود، اما نکته مهم در اینجاست که موذنی توانست با انتشار این کتاب تعداد زیادی از جوانان را که به سفر زیارتی اربعین میرفتند با خود همراه کند. او درباره این کتابش میگوید: «راستش، من هیچوقت در تصورم هم نمیگنجید که روزگاری مثلا در باره امام زمان (عج) یا بانو زینب (س) رمان بنویسم.»
حبیب احمدزاده و ادامه کارهای خارقالعادهاش
حبیب احمدزاده، متولد 27 مهر 1343 آبادان. هنوزکههنوز است بعد از این همه سال وقتی با او صحبت کنید، لهجه شیرین جنوبیاش اولین چیزی است که شما را جذب میکند تا گفتگو را با او ادامه دهید. فارغالتحصیل کارشناسیارشد ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر تهران و دکتری پژوهش هنر در دانشگاه تربیت مدرس است. حبیب احمدزاده به قول دوستان صمیمیاش هیچ موقع بیکار نیست.
همیشه درحال انجام دادن یک کار مهم است، او فقط با کتابهایش مشهور نیست، اما از کتابهایش برای رساندن پیامش به خیلیها استفاده کرده است. احمدزاده در زمان حمله اسرائیل به شهر غزه و محاصره آن، ترجمه انگلیسی یکی از داستانهای مجموعه داستانهای شهر جنگی، به نام پر عقاب را برای «بسیاری از صلحدوستان و نظریهپردازان جهان» ارسال کرد. این داستان درباره محاصره شهر آبادان در زمان جنگ ایران و عراق است.
نوام چامسکی، در ایمیلی به احمدزاده تیزهوشی نویسنده را نیز بهعلت ارسال بهموقع آن در چنین روزهای دردناکی مورد ستایش قرار داد. او همچنین به همراه کیومرث پوراحمد، پرویز پرستویی، مرتضی سرهنگی و سعید سیاحطاهری، از بانیان اولیه جشنی به نام کشتی دوستی بودند که 2 مهر 1389، در سیامین سالگرد جنگ ایران و عراق با کمک هنرمندان سینمای ایران و مردم شهرهای آبادان و خرمشهر، با شرکت کودکان عراقی شهرهای بصره و فاو و کودکان ایرانی روی کشتی دوستی در رودخانه مرزی اروند برگزار شد و گزارش آن از تلویزیونهای ایران و عراق پخش شد.
حبیب احمدزاده مدام درحال کارهای فرهنگی است او درباره پیادهروی اربعین که خیلیها به آن نقد وارد میکنند در همان زمان پیادهروی نوشت: «اربعین درواقع، واکسینهسازی فرهنگ ملتی است برای مقابله با ویروس داعشی شدن فرزندانشان. داعشی که شناخته و نشناخته، بدون سوال، سر میبرد. دوباره میپرسم کدام راهپیمایی بیست و چند میلیونی را در جهان میشناسید که اینگونه صلح را به همه ما و ازجمله کودکان عراقی بیاموزد.
به ما ایرانیان بیاموزد که از فرط میهماننوازی میزبان عراقی، کینه جنگ هشتساله را شسته و کنار بگذاریم.» او در سال 97 پیام صلح و دوستی را با کمک هنرمندان به نقاط مختلف برد، او جشنوارههای دانشآموزی دفاعمقدس را در دل روستاها برگزار کرد و بدون اینکه منتظر تشویقی باشد، حبیب احمدزاده در روزگار ما کم است. هرباری که با او تماس گرفتیم تا درمورد کارهایش صحبت کنیم، فقط یک جمله با همان لهجه آبادانیاش گفته است: «ای بابا، من که کاری نمیکنم. بیایید از بچههایی بنویسید که بدون خسته شدن درحال کمک هستند تا کارهای خوب انجام بدهیم.» از او نوشتیم، شاید در سال 97 کتاب داستانی از او منتشر نشده باشد، اما نویسندهای است که اثرگذاریاش از صفحات کتاب هم فراتر رفته است بدون آنکه بخواهد دیده شود.
فرهاد حسنزاده و دغدغه همیشگی نوشتن برای کودکان
«تصمیم داشتم صبح روز عید به دنیا بیایم و از موهبتهای نوروزی، مثل عیدی، شیرینی، آجیل و ماچ وبوسه بهرهمند شوم که نشد و با اندکی تاخیر، روز بیستم فروردینماه 1341 قدم به دنیای کودکان گذاشتم. مادر خدابیامرزم میگفت: «تو خیلی سرخوسفید و تپلمپل بودی و همهاش به خاطر آن بود که موقع بارداری روزی چند نوبت، یک سبد سبزی خام میخوردم.»
حرفهای مادرم را پدرم تایید میکرد و میگفت: «شاید علت نویسنده شدنت همان سبزیهای خام دوران بارداری باشد.» تصمیم داشتم جایی کوهستانی و خوش آب و هوا، یا میان جنگلهای سرسبز شمال به دنیا بیایم، اما نشد، چون پدر و مادرم آبادان را برای زندگی انتخاب کرده بودند، آبادان را با همه گرما و شرجی و امکانات محدودش. شاید یکی از دلایل خوب نوشتن داستان نویسهای جنوبی، همین گرما و شرجی حال و هوا باشد....»
فرهاد حسنزاده حتی در نوشتن داستان زندگی خودش هم باز زبان طنز آشنایش را دارد؛ 80 جلد کتاب برای بچهها نوشته است و به قول خودش هنوز خسته نشده، چون برای بچهها نوشتن همیشه برایش جذاب است. روزهای پایانی سال 96 اسم او بهعنوان نامزد نهایی جایزه «هانس کریستیناندرسن» انتخاب شد، درست است که بهعنوان برگزیده نامش خوانده نشد، اما برای همه بچههای ایرانی فرهاد حسنزاده همیشه و همیشه نویسندهای است قدرتمند که از پیروزی نیکی و خوبی بر تاریکیها میگوید.
خودش میگوید: «کارکردن برای بچههای امروز سخت است؛ بهخاطر اینکه جذابیتهای دنیای پیرامونشان متنوع و زیاد شده است. تلویزیون و کامپیوتر و بازیهای روز مسحورکننده هستند. حتی بزرگترها هم از این جادو جان سالم بهدر نمیبرند. به همین دلیل کتاب باید خیلی جذاب و پرکشش باشد که در مواجهه با دیگر رسانهها عقب نماند. از طرف دیگر بچههای امروز نسبت به زمان گذشته کمتر اهل پرسشگری هستند. با اینکه چیزی به آنها تحمیل نمیشود و حدود آزادیشان بیشتر است، اما یک جورهایی سرگشتهاند و نمیدانند از زندگی چه میخواهند. هدف مشخصی ندارند؛ انگار که همهچیز برایشان حل شده است و کمتر سمت پرسشگری میروند و کنجکاوی میکنند.»
او خوشحال است که برای بچهها سرزمینش مینویسد و میگوید: «بچهها روح لطیفی دارند و ذاتا شاد هستند و اثری که آنها را بخنداند برایشان جذابیت بیشتری دارد. اما در انتخاب سوژه برای نوجوانان قضیه فرق میکند. آنها به دنیای بزرگسالان نزدیکترند و داستانهای واقعگرا و رئالیستی را هم دوست دارند.
برای همین سعی میکنم با نگاه به علایق بچهها و دغدغههایشان سوژهها را پیدا کنم. ممکن است سوژهها را از زبان خودشان بیرون بکشم یا از خبرهایی که در مطبوعات و فضای مجازی وجود دارد برای انتخاب سوژه استفاده کنم. بخشی از سوژهها هم با توجه به تجربههای زیستی و زندگی خودم برای بچههای امروز بازپروری میشوند. مهم این است که آنها را بشناسم و با آنها رفیق باشم و کاری کنم که مرا از خود بدانند و احساس بیگانگی نکنند.»