به گزارش مشرق، به چشم خودم دیدم که مصطفی مانند ببر می غرید و آن چنان به گله کفتارها میزد که دشمن با دیدن او، و فقط او، چاره ای جز فرار دوباره ندید. او در حالی پنج ساعت با دشمن درگیر بود که پایش از ناحیه ی ساق، تیر خورده بود. آن را با یک چفیه بست و به نیروهایش می گفت: پایم پیچ خورده، تا روحیه نیروهایش تضعیف نشود.
بالاخره با زور توانستیم او را جهت مداوا به عقب منتقل کنیم، مگر میرفت! این جریان گذشت و من با کسی همراه شده بودم که فکر و ذهنم را تا مدتها، حتی وقتی به ایران بازگشته بودم، به خود مشغول کرده بود. تاریخ 18 فروردین 1395 دوباره به سوریه اعزام شدیم. وقتی وارد خان طومان شدیم خیلی سراغش را می گرفتم. بالاخره با خبر شدم در محور کناری خان طومان محور پدافندی خط الحاضر به عنوان تیربارچی مشغول خدمت است.
چشمانم از تعجب به کف کلهام چسبید. او لیاقت فرماندهی یک لشکر را داشت، یک نیروی تیربارچی معمولی برای چه؟! همین هم، نشانی از بزرگی او بود. او بزرگ بود که هر کجا فرماندهانش صلاح میدیدند با کمال تواضع می پذیرفت و بی هیچ اعتراضی مشغول می شد.
خیلی سریع او را به محورهای خان طومان آوردیم و به عنوان فرماندهی ویژه ناصرین معرفی شد. یکی از فرماندهان ایرانی به محض دیدن او گفت: این آخرین کسی بود که در یکی از حملات سنگین دشمن، عقبنشینی کرد. او می گفت: مصطفی با دو تیربار و سه آرپی جی، به دشمن شلیک میکرد و در نهایت، وقتی مهماتش تمام شد، همه این سلاح ها را با خود به عقب آورد، در حالی که بعضی، حتی سلاح خود را هم وقتی مهماتشان تمام می شد، رها میکردند و عقبنشینی می نمودند.
مصطفی خیلی زود به آموزش های نظامی نیروهایش پرداخت و در مدت زمان کوتاهی اعلام کرد که آمادگی لازم برای عملیات آفندی و حمله به دشمن را دارند.
روزها به او سر میزدم و با او مانوس شده بودم. واقعا خواستنی و دوست داشتنی بود. وقتی دید دوست دارم بیشتر از زندگیش بدانم، با لهجه شیرینش گفت: نامم عبدالحمید و اهل لالهزار افغانستانم. کودکی ام با یتیمی همراه بود. غیر از خدا کسی را نداشتم جز دوستی به نام مصطفی. او بهترین، دوست داشتنی ترین و شجاع ترین بود.
وقتی بزرگ شدم، دیدم سختیها هم با بزرگ شدن من، بزرگتر می شوند. سلفی های تکفیری به روستایمان حمله کردند. حرامزاده ها، جلوی چشمانم مصطفی را زنده زنده آتش زدند و سوزاندند. بعد هم یک دختر 12 ساله را سر بریدند. همان وقت بود که دیدم امروز هیچ وظیفه ای بالاتر از مبارزه با این قوم وحشی و بیدین نیست. ما هر چه از این نوع رفتارها شنیده بودیم در کتاب ها و افسانه ها بود، مگر میشود انسان باشی و هم نوع خودت را بیهیچ گناهی با هر کیش و مذهبی زنده زنده در آتش بسوزانی؟
مگر می شود انسان باشی و یک دختر 12 ساله را گوش تا گوش سر ببری؟ بله می شود؛ امام حسین هزار و چهارصد سال پیش به دست همینها به شهادت رسید. گلوی فرزند شش ماهه اش را همینها گوش تا گوش دریدند، حرمش را سوزاندند و خانواده اش را به اسارت بردند. ولی آن جریان هم مال هزار و چهارصد سال پیش است نه امروز.
هر چه فکر می کنم چرا تنها قیامی که در دل تاریخ هر روز زنده تر از دیروزه در شریان های تمام زمانهها جریان دارد، به این نتیجه رسیدم که حسین با زنده نگه داشتن یاد و نام قیامش می خواسته فریاد هل من ناصر خود را به گوش تمامی زمانهها برساند. حسین (ع) هنوز هم زنده است و ما را می خواند.
نام خودم را به عشق دوست شهیدم به مصطفی تغییر دادم. هشت سال با طالبان جنگیدم، مدتی هم با سلفی های افغانستان و بعد هم به سوریه آمدم، به سوریه آمدم تا با خون خود از حرم اهل بیت دفاع کنم و تقاص جنایت های این قوم تکفیری را بگیرم.
من به سوریه آمدم و اسم گردانم را نصرت گذاشتم. آوای بیسیم دوست شهیدم؛ مصطفی هم نصرت بود. نصرت بود تا آوای نصرت و پیروزی را با آن به دوستانمان بدهیم. تا وقتی دشمن، این اسم را توی بیسیم میشنود، بفهمد که نصرت و یاری خدا با ماست، چه بکشیم و چه کشته شویم، همان طور که نصرت خدا با حسینی و یارانش بود، اگر چه به شهادت رسیدند.
برادران سکوت کرد. بچه ها بدون این که جیکشان در بیاید، با عطش طالب شنیدن ادامه داستان بودند. پس از سکوتی کوتاه ادامه داد:
- روزی از تلویزیون داشت تشییع جنازه یکی از مدافعان حرم تبریز پخش میشد. مصطفی با دیدن صحنههای تشییع، مثل بید میلرزید و مانند ابر بهار می گریست. دلم لرزید. با خودم گفتم این آقا مصطفای ما هم دارد نور بالا میزند. با این که ساعتی از پخش برنامه گذشته بود، از حال و هوای خودش در نمی آمد. برای این که از آن حال و هوا درش بیاورم پرسیدم: تو بالاخره بابت آن همه رشادت و غنائمی که در روستای حمیده از دشمن به دست آوردی تشویقی هم گرفتی یا نه؟
یادم هست که با دو خودرو و میزان زیادی اسلحه و مهمات برگشتی در پاسخ لبخندی روی لبش نشست و گفت: خیلی دلم می خواست اربعین کربلا باشم، ولی حضورم در سوریه واجب تر بود. وقتی ساق پایم تیر خورد و مرا به ایران منتقل کردند، حضرت زینب تشویقی ام را داد و مرا به کربلا دعوت نمود. با همان پای شکسته تا کربلا پیاده رفتم. این بهترین تشویقی و هدیه ای بود که در طول عمرم از کسی می گرفتم.
با این پاسخ مصطفی شرمنده شدم. من کجا و او کجا؟! من از تشویقی چه تصوری دارم و او چه می گوید. در کوچکی من و بزرگی او همین پاسخش شما را بس از برادران که با هر کلام گرد غم، بیشتر به صورتش می نشست پرسیدم:
- قرار بود از کربلای خان طومان برایمان بگویی که کار به اینجا رسید. از آنجا چه خبر؟
- مصطفی روز عید مبعث فرماندهی ناصرین افغانی، در خط عمار را به عهده داشت. وقتی به خانه زرد حمله شد، به همراهی عابدینی به کمکشان شتافتند. مشتاقی و سیدرضا به شهادت رسیدند. آن چنان در شهادتشان بی تابی می کرد که گویی مصطفای دیگری را از دست داده.
مشتاقی با رزمندگان افغانی رابطه عاطفی و صمیمیت خاصی برقرار کرده بود. شهادتش واقعا برای فاطمیون سخت بود. با دستور فرماندهی و تحلیل مهمات، ناچار به عقب نشینی شدند. با وجود مجروحیت از ناحیه پا، محل جراحت را بسته و شلوارش را روی آن کشید تا کسی نبیند. نیروها به عقب برمی گردند و در سازماندهی مجدد، با همراهی عابدینی، مصطفی و نیروهای سازماندهی شده به سمت کارخانه حرکت کردیم.
با رسیدن به کارخانه، آتش سنگین دشمن شروع شد. مصطفی در بحبوحه درگیری با آن چنان تسلطی نیروهایش را هدایت می کرد که همه ما را به تعجب واداشته بود. غیرت او اجازه نمی داد مجروحین را همان جا رها کند و به عقب برگردد. او با پای زخم خورده مشغول برگرداندن یکی از نیروهای فاطمیون بود که دشمن تکفیری زهر خودش را بر او هم ریخت. آخرین صدایی که از او شنیدم، فریاد یا حسین و آخرین تصویری که شاهد بودم بر خاک افتادن پیکر رعنایش بود.
هر وقت نامی از یاران امام زمان به میان می آید، سیما و سیرت مصطفی احمدی جلوی چشمانم تداعی می شود؛ یک انسان مومن، شجاع، باغیرت و بی ادعا.
نمیدانم، شاید برادران با این داستان می خواست به من بفهماند که برای ارائه یک چهره ی واقعیتر، از کربلای خان طومان، چاره ای نیست جز این که سراغ لشکر فاطمیون هم بروم و شنیدنیهای آنان را نیز بشنوم. به امید آن روز...
آنچه خواندید، قسمت چهارم و آخر روایت سید عبدالرضا هاشمی ارسنجانی از وضعیت نبرد در خان طومان بود. این روایت را در کتاب از حاج ابراهیم تا خان طومان، انتشارات شهید کاظمی منتشر کرده است.