ماهان شبکه ایرانیان

چند دقیقه با کتاب «مقام اسماعیل»؛ / ۱۱۴

۱۰بار نامه زهرا به اسماعیل را خواندم!

نوحه‌ای که مادرم می‌گوید بابا با آن بسیار گریه می‌کرده. طاقتم طاق می‌شود و خود را کنار ضریح می‌اندازم و برای هر دو می‌گریم؛ برای حضرت بابا و برای حضرت مادر!

گروه جهاد و مقاومت مشرق - سردار شهید حاج «اسماعیل حیدری» در دوم اسفند ماه 1347 در شهر آمل دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در دبستان فرسیو آمل سپری کرد. با شروع جنگ تحمیلی و با وجود سن کم به جبهه‌های جنگ شتافت و در طول 15 ماه سابقه حضور در جبهه از نواحی مختلفی مجروح شد.

10بار نامه زهرا به اسماعیل را خواندم!

با توجه به اینکه در زمان جنگ از ادامه تحصیل بازمانده بود بعد از اتمام جنگ و با تلاش فراوان دوره دبیرستان را به پایان رساند و در کنکور سال 1373 در رشته علوم اجتماعی دانشگاه گیلان قبول شد. مدرک کارشناسی خود را در سال 1377 از دانشگاه گیلان و در ادامه مدرک کارشناسی ارشد خود را در سال 1384 و در رشته اطلاعات استراتژیک از دانشگاه امام حسین(ع) دریافت کرد.

عنوان پایان نامه کارشناسی ارشد او با توجه به دغدغه ایجاد اتحاد اسلامی در برابر استکبار جهانی «بررسی امکان شکل‌گیری پیمان نظامی بین کشورهای اسلامی خاورمیانه» بود.

او در سال 1366 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و با وجود علاقه و استعداد فراوان در یادگیری و قدرت بالا در آموزش، به کسوت مربیگری دروس نظامی درآمد که تا پایان عمر در همین زمینه فعالیت کرد.

در سال 1391 و بعد از آغاز جنگ ناجوانمردانه علیه مردم مظلوم سوریه برای کمک به آنها به صورت داوطلبانه به سوریه عزیمت نمود و با توجه به تجربه بالای نظامی به آموزش و مشاوره نیروهای مردمی سوری اقدام کرد.

فعالیت‌ها و تلاش‌های این بزرگ مرد در تاریخ 28 مردادماه 1392 به ثمر نشست و در منطقه حلب سوریه شهد شیرین شهادت را نوشید و بعد از سال‌ها دوری در نهایت به دوستان شهیدش پیوست.

نتیجه نهایی آزمون کارشناسی ارشد 92 که در تاریخ 5 شهریور آن سال، یعنی یک هفته بعد از شهادت شهید «اسماعیل حیدری» اعلام شد.

علی رستمی از رزمندگان دوران دفاع مقدس که سال‌هاست قلم به دست گرفته و از رشادت‌های زمان دفاع مقدس می‌نویسد، این بار زندگی شهید حیدری را به رشته تحریر درآورده و در قالب کتاب «مقام اسماعیل» توسط انتشارات انجمن پیشکسوتان سپاس به بازار نشر روانه کرده است.

10بار نامه زهرا به اسماعیل را خواندم!

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخشی از این کتاب است.

حساب کردم درست شانزده ساعت قبل از شهادتش اومد و گوسفندی رو تحویل آشپزخونه داد و گفت: این رو سر ببرید و برای همه رزمنده‌ها غذا بپزید. اون با پول خودش این گوسفند رو از گله‌دارا خریده بود. می‌گفت: «من دوبار مهمون داشتم و گوشت اضافی از شما برای مهمونام بردم، این به جای اون.» وقتی از سید علی می‌پرسم: «مهمونای حاج اسماعیل کیا بودن؟» بغض می‌کند و می‌گوید همین دوستاش که تو محورهای عملیاتی مجاور بودن و گاه مهمون او می‌شدن.

از سر و روی نگهبان آب می‌چکد. کاش دوربینی داشتم و از زیبایی چکیدن باران از گوشه‌های پانچوی او عکسی می‌گرفتم چشمان اشک‌آلودم را نگاه می‌کند. مثل نگهبان دیروزی مرا به تلفن تعارف می‌کند. لاترید الاتصال بالعائله؟

مادرم متوجه می‌شود همچنان مقیم حرم رأس الحسین هستم.

- خوش به حالت پسرم.

نمی‌گوید برایش دعا کنم ولی:

_امین جونم، بابات رو فراموش نکن.

خجالت می‌کشم از اینکه بگویم فقط برای بابا نماز خواندم در دلم می‌گویم برای تو هم می‌خوانم و این را به زبان جاری می‌کنم. گریه می‌کند و بعد صدای آهنگران را می‌شنوم که در صحن و بلندگوهای اطراف رأس الحسین می‌پیچد.

برگو به من تو کیستی ای رأس نورانی / چون آشکار است از جمالت ستر سبحانی

ای راهب دل خسته من مهر ایمانم / من وارث عیسایم و نور قرآنم

این نوحه را بسیار گوش داده‌ام ولی باور اینکه این نوحه را در رأس الحسین بشنوم برایم غیر ممکن بود.

نوحه‌ای که مادرم می‌گوید بابا با آن بسیار گریه می‌کرده. طاقتم طاق می‌شود و خود را کنار ضریح می‌اندازم و برای هر دو می‌گریم؛ برای حضرت بابا و برای حضرت مادر! خواب بعد از گریه همیشه می‌چسبد ولی بیدار شدن در وسط خواب شیرین کمی کسالت‌آور است. برادر حامد به همراه دو رزمنده و خانمی جوان به اتاقم وارد می‌شوند. قرار ما را باران به هم زد. باید امروز به قتلگاه می‌رفتیم و برادر حامد موفق شده بود این دو رزمنده سوری را از جبهه مقابل خان‌طومان به پای مصاحبه بکشاند.

_ایشون خانم زینب مصری هستن و قراره مترجم شما باشن.

ابتدای جلسه ضمن خوش آمد به آنان گفتم که هدف از سفرم تکمیل کتاب زندگی شهید حاج اسماعیل حیدری است و هرکس به مقدار آشنایی باید مرا در انجام این وظیفه کمک کند و هر آنچه خود شاهد آن بوده به دقت روایت کند.تسلطم به ادبیات عرب خوب است و از مترجم خواستم از ترجمه سخنان آن دو صرف نظر کرده فقط سؤالات مرا ترجمه کند.

انا شادی العمر الطرطوسی.... انا سلطان عبدالغنی العلاوی....

شادی قبل از جنگ افسر ارتش سوریه بوده و به قوات الدفاع الوطنی ملحق شده و سلطان، مرد جوان‌تر از او خود را از عشیره بقاره و فرزندان امام باقر(ع) می‌داند. ابتدای صحبت هر دو بر اسماعیل می‌گریند و بیشتر از آنکه منطقه عملیاتی را شرح دهند به ارتباط عاطفی خود و نیروهای سوری با او اشاره می‌کنند.

- حاج اسماعیل با اینکه جوون بود ولی مثل یه پیر برای ما پدر بود. شهادتش برای ما سخت بود ولی برای برادر مهدی نعمایی سخت‌تر. مهدی صورت قبری برای حاج اسماعیل درست کرده بود و تا مدتی که تو محور ما بود. هر روز به اونجا می رفت و با چشمایی اشکبار به جمع ما برمی‌گشت. قنداق اسلحه حاج اسماعیل تو هنگام تبادل آتش بین اون و دشمن سوخته بود. گاهی این تفنگ رو تو بغل می‌فشرد و گریه می‌کرد.

- شهید المحروق.

شادی این را می‌گوید و شدت گریه اش بیشتر می‌شود و ادامه سخن را به سلطان می‌سپارد.

10بار نامه زهرا به اسماعیل را خواندم!

به دلیل اشتراکات فرهنگی و انتساب به امام شیعیان من ایرانیا رو بسیار دوست دارم و بعد از شورش‌های ده سال قبل تو سوریه و بدرفتاری دولت با مردم، زمینه سوء استفاده از سوی گروه‌های تکفیری و داعش تو کشور ما به وجود اومد و اگه مشورت و کمک سپاه ایران نبود الان کشور ما مرکز فساد دواعش و تهدیدی بزرگ برای منطقه شده بود. مهربانی پدرانه حاج اسماعیل مردم ما رو عاشق سپاه و مسئولان ایران به خصوص امام خامنه‌ای کرده و عشیره ما شهیدان زیادی در رکاب فرماندهان ایرانی برای حفظ وطن تقدیم کرده. منزل ما تو روستای ترکان نزدیک به ذهبیه ست. گاهی که من رو با ماشین به منزل می‌رسوند در طول مسیر به همه سلام می‌داد. عاشق سلام و شیفته اخلاق اون بودم. اونچه تو ذهن خانواده و ساکنان روستای ترکان از حاج اسماعیل بود سلام و اخلاق خوش اون بود که به رویی گشاده با همه اهالی احوالپرسی می‌کرد. همین اخلاق خوش ایرانیا، باعث جذب بسیاری از اعضای دفاع الوطنی برای همسنگری و همراهی با اونها بود.

حاج اسماعیل یه ایرانی بود ولی تسلط و شناسایی اون به منطقه از من و دوستام منطقه که ساکن همین‌جا هستیم، بیشتر بود. اون مناطق اشغالی و حضور گروه‌های تکفیری رو کامل تو ذهن داشت و برای همین بود که گاهی با خیال راحت از کانالا و خندقای ما خارج می‌شد و بی‌توجه به حضور دشمن راه می‌رفت. حضور و سرکشیش به جبهه‌های ارتش و دفاع الوطنی موجب تقویت روحیه ما می‌شد.

مصاحبه تمام می‌شود. شادی دفترچه ای را به من می‌دهد و به مترجم میگوید این دفتر نوحه شهید حاج اسماعیل است. در میان دفتر نامه‌ای است که همسرش زهرا برای او نوشته. همه می‌روند و من می‌مانم با اسماعیلی که هنوز روایتش تمام نشده است. و نامه‌ای از زهرا که بعد از اسماعیل من اولین خواننده آن هستم.

باران هنوز می‌بارد

یا شهیدا

نیمه شب جمعه ششم دی ماه 1398

حلب، رأس الحسین (ع)

***

دیشب و امروز بعد از نماز صبح اگر بگویم نامه زهرا را ده بار خوانده‌ام، دروغ نگفته‌ام. در اینجا فرصت رونمایی از این نامه را ندارم و اگر عمری باقی ماند و از قتلگاه شهید برگشتم، آن را به صورت مبسوط شرح خواهم داد. در یک جمله بگویم؛ نامه زهرا گره‌گشای بعضی از ابهاماتی است که هم آقای نویسنده و هم من از آن غافل بوده‌ایم.

10بار نامه زهرا به اسماعیل را خواندم!

امروز شنبه هوای بهاری حلب، دل‌نواز است. حامد مرا به روستای ذهبیه آورده است. او از مستشاران بزرگ فرهنگی در منطقه است و امروز به عشق حاج اسماعیل امور اداری خود را به دوستانش سپرده و گام به گام در مسیر گام‌های حاج اسماعیل قدم برمی‌داریم روستا برایم آشناست و زمینه این آشنایی را هادی باغبانی فراهم کرده و همچنین حضور گرم حاج اسماعیل در فیلم‌هایی که از BBC دیدم و شنیدم.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان