جنگ پیامبر اسلام (ص) با بنی سعد

در جمادى الاخر سال ششم هجرى،سریه زید بن حارثه به وقوع پیوست.ابن اثیر درباره علت این سریه گوید:رفاعة بن زید جذامى در صلح حدیبیه به حضور پیامبر رسید و اسلام آورد

در جمادى الاخر سال ششم هجرى،سریه زید بن حارثه به وقوع پیوست.ابن اثیر درباره علت این سریه گوید:رفاعة بن زید جذامى در صلح حدیبیه به حضور پیامبر رسید و اسلام آورد.پیامبر هم نامه اى به قبیله رفاعه نوشت و آنان را به پذیرش اسلام دعوت کرد.قبیله رفاعه به اسلام گردن نهادند.دحیه کلبى از جانب شام آمد و هنید بن عوض جذامى و پسرش بر او حمله کرده،اموال او را به غارت بردند.این خبر به گوش قبیله رفاعه رسید.پس چند تن از مسلمانان پیش هنید و پسرش رفتند و هر آنچه را که این دو از دحیه گرفته بودند،باز ستانده به دحیه برگرداندند .دحیه نزد پیامبر آمد و ماجراى خود را براى آن حضرت باز گفت.پیامبر نیز لشکرى را به فرماندهى زید بن حارثه گسیل کرد.آنان هنید و پسرش را کشتند و مال و اموال آنان را با خود جمع کردند.چون قبیله رفاعه ازا ین خبر آگاه شدند برخى از آنان نزد زید بن حارثه رفته گفتند :ما نیز مردمى مسلمانیم.زید در میان لشکرش بانگ برآورد:همانا خداوند هر آنچه را که از طریق این قوم به دست آمده،بر ما حرام کرده است.سپس در تسلیم اسیران دست نگهداشت.قبیله رفاعه به نزد رفاعه آمدند و به او گفتند:تو نشسته اى و زنان جذام در اسارت به سر مى برند .رفاعه و قبیله اش به مدینه آمدند و نوشته رسول خدا را به ایشان نشان دادند.پیغمبر على را به سوى زید بن حارثه فرستاد و آن حضرت اموال متعلق به آن قبیله را به خود آنها باز پس داد تا جایى که حتى نمد زیر پالان مرکوب خود را هم گرفتند همچنین على(ع)اسیران را آزاد کرد.چنانکه ملاحظه کردید ابن اثیر تاریخ این واقعه را در ماه جمادى الاخر سال 6 هجرى دانسته و گفته است:این غزوه در جریان صلح حدیبیه به وقوع پیوست.با آنکه صلح حدیبیه در ابتداى ماه ذى القعده سال ششم هجرى بوده،پس این غزوه به مدت پنج ماه با وقوع صلح حدیبیه فاصله داشته است.
چنان که ملاحظه کردید،ابن اثیر تاریخ این واقعه را در ماه جمادى الاخر سال ششم هجرى دانسته و گفته است:این غزوه در جریان صلح حدیبیه به وقوع پیوست.با آنکه صلح حدیبیه در ابتداى ماه ذى القعده سال ششم هجرى بوده پس این غزوه به مدت پنج ماه با وقوع صلح حدیبیه فاصله داشته است.
سریه على(ع)در فدک با بنى سعد بن بکر
این سریه در ماه شعبان سال شش هجرى به وقوع پیوست.قبلا نیز گفته شد که فدک دهى بود که تا مدینه شش روز فاصله داشت.این محل اکنون مخروبه است.فدک در نواحى خیبر بود و خیبر در منطقه اى میان فدک و مدینه جاى داشت.به پیامبر خبر رسید که قبیله اى از بنى سعد گرد آمده اند و مى خواهند یهودیان خیبر را در جنگ با مسلمانان یارى دهند و در مقابل از آنان خرماى خیبر دریافت کنند.این واقعه پیش از محاصره خیبر توسط پیامبر صورت گرفت.خیبریان وقتى مشاهده کردند که چه ماجرایى بر سر بنى قریظه و بنى نضیر،که پیمانهاى خود را با پیامبر شکسته بودند،رفته است،ترسیدند و به همراه مردم فدک براى مقابله با مسلمانان همصدا شدند.
پیامبر با آگاهى از تصمیم یهودیان خیبر و مردم فدک،على را به همراه صد تن به سوى آنان گسیل کرد.آن حضرت در شب حرکت مى کرد و در روز در جایى پنهان مى شد تا آنکه به جایى به نام غمج (1) چاهى میان فدک و خیبر،رسید.در آنجا به مردى برخورده از او پرسیدند:در اینجا چه مى کنى؟گفت :چیزى گم کرده ام و آن را مى جویم.پرسیدند:آیا چیزى درباره قبیله بنى سعد مى دانى؟گفت :خیر.مسلمانان با او درشتى کردند و در نتیجه آن مرد اقرار کرد که جاسوس بنى سعد است.و آنها او را به سوى مردم خیبر فرستاده اند تا به ایشان بگوید:قبیله بنى سعد به شرطى خیبریان را یارى مى دهد که از همان خرمایى که دیگران از خیبر مى گیرند،به آنان هم بدهند.پرسیدند :اکنون مردان قبیله ات کجایند؟گفت:من از آنان جدا شده ام.شمار ایشان دویست تن بود.مسلمانان گفتند:اینک با ما روانه شو و جاى آنان را نشان بده.وى گفت:به شرطى که مرا امان دهید .مسلمانان او را امان دادند.آن مرد،مسلمانان را به طرف چراگاههاى قبیله بنى سعد برد و مسلمانان بدان جا حمله کردند.چوپانى که در آنجا مشغول چرانیدن چارپایان بود پا به فرار گذاشت و بنى سعد را از حمله مسلمانان آگاه کرد و آنان نیز متوارى و پراکنده شدند.آن جاسوس به مسلمانان گفت:اکنون مرا رها کنید.مسلمانان گفتند:تو را رها نمى کنیم مگر آنکه ما را به طرف اردوگاه بنى سعد راهنمایى کنى.آن مرد نیز مسلمانان را به آن مکان برد اما کسى را ندیدند و لذا او را آزاد کردند.مسلمانان،چارپایان قبیله بنى سعد را که شمار آنها به پانصد شتر و دو هزار گوسفند مى رسید،با خود بردند.بنا بر نقل کتاب سیره حلبیه على از میان این چارپایان شتر شیردهى به نام حفده (2) را براى پیامبر برگزید و باقى چارپایان را میان یاران خود تقسیم کرد.البته این عمل پس از اخراج خمس غنیمت صورت گرفته است.پس از این رویداد،جنگ خیبر در سال هفتم هجرى روى داد.وقتى قلعه خیبر فتح شد،خداوند در دل ساکنان فدک هراسى سخت افکند و آنان نیز از ترس کسانى را به طرف پیامبر فرستادند و نیمى از فدک را به منظور مصالحه با پیامبر،به آن حضرت دادند.بنابراین فدک به طور خالص و یک جا از آن پیامبر شد.زیرا هیچ جنگ و جهادى براى گرفتن آن صورت نگرفت تا دیگران نیز در آن سهیم باشند.این فدک همان است که ابو بکر به خاطر آن با زهرا منازعه کرد و عاقبت با این توجیه که انبیا از خود ارثى بر جاى نمى گذارند و آن را به عنوان روایتى از پیغمبر نقل مى کردند که فرموده بود:ما پیمبران ارث برده نمى شویم و آنچه از ما بر جاى بماند صدقه است،آن را از حضرت فاطمه بازستاندند.زهرا در پاسخ این توجیه ابو بکر گفت:پدرش فدک را در روزگار زندگیش به وى بخشیده و آن ملک شخص پیامبر بود و بر فرض هم که این روایت از پیامبر صحیح باشد،فدک جزو میراث رسول خدا نبوده است.ابو بکر از فاطمه گواه خواست و آن حضرت شاهدانى براى اثبات دعوى خود اقامه کرد.اما ابو بکر پاسخ داد که این گواهى کامل و تمام نیست.زیرا شهود فاطمه یک مرد و یک زن بودند .ما حکایت مفصل فدک و مسایل مربوط به آن را در جلد اول،در سیره حضرت زهرا(ص)،نوشتیم که مى توانید بدان مراجعه کنید.
ابن اثیر مى نویسد:نیمى از فدک ملک خالص پیغمبر بود.زیرا مسلمانان براى گرفتن آن جنگى نکرده بودند.پیغمبر محصول فدک را در مورد ابن السبیل(در راه ماندگان)مصرف مى کرد و چهار خلیفه پس از وى نیز محصول فدک را در همین راه خرج مى کردند.اما در زمان خلافت معاویه،مروان بن حکم این سنت را بر هم زد و فدک را به دو پسرش یعنى عبد الملک و عبد العزیز بخشید .پس از آن فدک به عمر بن عبد العزیز و ولید و سلیمان پسران عبد الملک بن مروان رسید.وقتى ولید به خلافت رسید،سهم خود را از فدک به عمر بن عبد العزیز بخشید و چون عمر به مسند خلافت تکیه زد براى مردم سخنرانى ایراد کرد و آنان را از ماجراى فدک آگاه ساخت و پس از آن فدک را با تمام آنچه متعلق به رسول خدا و چهار خلیفه پس از وى بود به فرزندان فاطمه بازگردانید.اما پس از وفات عمر بن عبد العزیز،فدک دوباره از دست فرزندان فاطمه خارج شد ولى در سال 210 ه مجددا مأمون آن را به اولاد فاطمه بازگردانید.

در سخن بالا منافات آشکارى به نظر مى رسد.زیرا اگر پیامبر حاصل فدک را در راه ابن السبیل به مصرف مى رساند و چهار خلیفه پس از او هم چنین مى کردند پس چطور در زمان خلافت عمر بن عبد العزیز،فدک به اولاد فاطمه بازگردانده شد؟و چگونه مأمون پس از آنکه،فدک را از دست فرزندان فاطمه بیرون کردند،دوباره آن را به ایشان باز پس داد؟تمام این شواهد روشنگر آن است که فدک در زمان حیات رسول خدا در دست فاطمه بود و از همین رو پسر عبد العزیز و مأمون آن را به ایشان بازگرداندند.و اگر رسول خدا و چهار جانشین پس از وى،محصول فدک را در راه ابن السبیل خرج مى کردند عمر و مأمون نیز باید چنین مى کردند.اما نظریه درست آن است که پیغمبر فدک را در روزگار زندگانیش به فاطمه(س)بخشیده بود.
على(ع)در سریه قتل کعب بن اشرف
این سریه در ماه رمضان سال شش هجرى روى داد.درباره علت وقوع این سریه پیش از این گفته شد که وقتى کعب بن اشرف کشته شد یهودیان بیمناک شدند و به خدمت پیامبر آمده گفتند:رئیس ما به طور ناگهانى به قتل رسید.پیامبر نیز اذیت و آزار مسلمانان توسط کعب را به یاد آنان آورد و ایشان بیشتر ترسیدند.پس از آن میان خود و یهود صلحنامه اى منعقد کرد.ابن سعد در طبقات گوید:این صلحنامه به دست على بن ابیطالب(ع)بود.
على(ع)در غزوه حدیبیه یا صلح حدیبیه
حدیبیه مصغر حدبه است.این واقعه ابتداى ذیقعده سال شش هجرى رخ داد و داستان مفصل آن در جلد اول بیان شد.اما در اینجا تنها به ذکر مطالبى مى پردازیم که با شخصیت و سیره على(ع)بستگى دارد.
رسول خدا همراه با هزار و چهارصد یا هزار و ششصد یا هزار و پانصد و بیست و پنج تن از اصحاب خود به قصد انجام حج عمره،نه به قصد جنگ،از مدینه بیرون شد.تمام شمشیرها در آن سفر،در نیام خود بود.شیخ مفید در این باره در کتاب ارشاد مى نویسد:لواى سپاه اسلام در آن روز،مانند سابق،به دست على بود.پیامبر در محلى به نام ذى الحلیفه لباس احرام به تن کرد.او و یارانش هفتاد شتر براى قربانى با خود آورده بودند.خبر حرکت پیامبر به قریش رسید و آنان پس از مشورت با یکدیگر توافق کردند که از حرکت پیامبر جلوگیرى به عمل آورند و بدین منظور خالد بن ولید را به همراه دویست سوار به کراع الغمیم فرستادند.مردى از مسلمانان به نام بسر بن سفیان خزاعى کعبى،وارد مکه شد و از تصمیم قریش آگاهى یافت.سپس بازگشت و در پشت محلى به نام عفان به نزد پیامبر آمد و آنچه را دیده بود براى آن حضرت نقل کرد.رسول خدا عباد بن بشر امامه را با بیست سوار روانه کرد.خالد نزدیک شد و عباد نیز به ازاى او حرکت مى کرد.رسول خدا نماز ظهر را با اصحاب خود به صورت نماز خوف،به جاى آورد و با یاران خود در مسیرى راه پیمود که آنان را به محلى به نام حدیبیه در پایین مکه از ناحیه جده مى رسانید.قاصدانى میان قریش و پیامبر در آمد و شد بودند.آنان از ورود پیامبر به مکه ممانعت مى کردند و در نتیجه در زیر درختى،بیعت رضوان به وقوع پیوست.
شیخ مفید در ارشاد گوید:فداکارى على(ع)در این روز در وقتى که مسلمانان براى جنگ صف کشیده بودند معروف و مشهور است.این قضیه پس از بیعتى بود که پیامبر با اصحاب خود کرد و با آنان شرط کرد که بردبارى از خود نشان دهند.در آن روز على از زنان بیعت مى گرفت.بیعت زنان با پیامبر بدین گونه بود که على لباسى میان زنان و پیامبر افکند.سپس پیامبر دست خود را بر آن جامه مالید و زنانى که بیعت مى کردند دست خود را به آن جامه مى سودند و پس از آن رسول خدا هم با دست آن جامه را مسح مى کرد.آن گاه میان قریش و مسلمانان بر نوشتن صلح نامه اى توافق شد.
قریش سهیل بن عمرو و تنى چند را براى این منظور فرستادند.رسول خدا هم على بن ابیطالب را براى نوشتن مفاد صلحنامه فراخواند و گفت:بنویس بسم الله الرحمان الرحیم.سهیل گفت :ما چنین چیزى که تو مى گویى نمى شناسیم.و باید بنویسى«باسمک اللهم»على(ع)نیز چنین نوشت .آن گاه پیامبر به على فرمود:«بنویس این پیمانى است که میان محمد رسول الله و سهیل بن عمرو منعقد مى شود».سهیل گفت:اگر من به رسالت تو گواهى داده بودم،با تو در جنگ نمى شدم .و باید فقط نام خود و پدرت را در این صلحنامه بنویسى.پس رسول خدا فرمود:«بنویس این پیمانى است که میان محمد بن عبد الله و سهیل بن عمرو منعقد مى شود».على(ع)در انجام این فرمان اندکى درنگ کرد و نمى خواست جز عبارت محمد رسول الله عبارتى دیگر بنگارد.اما پیامبر به او گفت:«بنویس،تو هم به این بلا گرفتار خواهى آمد.و آن گاه به ناخواه رضایت خواهى داد».
در روایتى دیگر آمده است:پیامبر به على فرمود:تو هم در آینده به این کار واداشته مى شوى و تو در آن زمان با ناراحتى شدید آن را پذیرا خواهى شد.پیامبر با این بیان خود به رویدادى که در روز حکمیت رخ کرد،اشاره کرد و این عبارت روشنگر آن است که این سخن پیش از آنکه على(ع)عبارت محمد رسول الله را بنویسد گفته شده است.
در روایتى دیگر ذکر شده است:این سخنان میان على و پیامبر،پس از آن رد و بدل شد که على عبارت محمد رسول الله را نوشته بود و رسول خدا به او فرمود:جمله رسول الله را پاک کن .على گفت:به خدا آن را پاک نمى کنم.پیامبر گفت:جاى این جمله را به من نشان بده.على چنین کرد و پیامبر با دست خود آن عبارت را پاک کرد و گفت:به خداى سوگند که من فرستاده خدایم حتى اگر تکذیبم کنند.
در ارشاد نوشته شده است:على به سهیل گفت:به خدا قسم که او رسول خداست اگر چه بینى تو بر خاک مالیده شود.سهیل گفت:نام او را بنویس تا پیمان منعقد شود.على به او گفت:واى بر تو!دست از لجاجت بردار.سپس على نوشت:این پیمانى است که محمد بن عبد الله و سهیل بن عمرو بر آن توافق کردند.و مقرر شد هر دو طرف ده سال از جنگ دست بدارند.تا آنجا که سهیل گفت :اى محمد!تو باید امسال از انجام مراسم حج صرف نظر کنى و به مکه وارد نشوى و چون سال آینده فرا رسید ما از مکه بیرون مى شویم و تو با یارانت سه روز در آن شهر مى مانى و جز سلاح مسافر،که همان شمشیرهاى در نیام است،سلاحى با خود نباید حمل کنید.

نویسندگان پیمان نامه دو نسخه از مفاد این پیمان تهیه کردند که یکى از آنها در نزد پیامبر و دیگرى پیش سهیل بن عمرو باقى ماند.سپس رسول خدا شترى در آنجا قربان کرد و موى خود را تراشید.اکثر اصحاب پیامبر نیز قربان کردند و موى خود را تراشیدند و برخى دیگر نیز ناخن گرفتند.
شیخ مفید در ارشاد گوید:نظام تدبیر این جنگ نیز متکى بر على(ع)بود و همه آنچه در این جنگ واقع شد از بیعت مردم با رسول خدا و آماده شدن آنان براى کارزار و سپس صلح و نوشتن پیمان نامه همه به دست على انجام گرفت و تقدیر خداوند در این پیمان بر آن بود که از ریختن خون مسلمانان جلوگیرى به عمل آید و کار اسلام صورت اصلاح پذیرد.

صلح حدیبیه خود باعث شد که بر شمار مسلمانان،على رغم اجحافاتى که در حق آنان صورت مى گرفت،افزوده شود.گاهى کسانى مى پرسند:هدف از عمره حدیبیه چه بود؟حال آنکه پیامبر به یقین یا ظن قریب به یقین مى دانست که قریش به او اجازه ورود به مکه را نمى دهد و در چنین موردى اقتضا مى کرد که پیامبر زمینه عقد پیمانى را فراهم آورد که این کار با توجه به جنگهاى پیاپى که مسلمانان کرده بودند،براى آنان قوتى محسوب مى شد.او پیرو همین نظر بود که مکه را بدون هیچ جنگ و خونریزى فتح کرد.وقتى قریش به همراهى خزاعه،با شروط صلحنامه مخالفت کرد این حق براى پیامبر به وجود آمد که با مکیان به جنگ برخیزد و آنجا را فتح کند و این در حالى بود که قریش با خیال آسوده،آمادگى جنگ با پیامبر را نداشتند و اگر وجود این صلح نامه نبود قریش دائما در نگرانى از حمله سپاه اسلام به سر مى بردند و خود را همواره براى نبرد با سپاه اسلام آماده نگه مى داشتند.(و الله اعلم).
حکمت دیگر انعقاد این پیمان آن بود که ظلم قریش در جلوگیرى از ورود مسلمانان به خانه خدا بر همگان آشکار و مبرهن شد.چنانچه حلیس بن علقمه وقتى بر این امر واقف شد از در مخالفت با تصمیم قریش در آمد که تفصیل این ماجرا در جلد اول گذشت.
شیخ مفید در ارشاد مى نویسد:مردم براى على(ع)از غزوه حدیبیه پس از ذکر فضیلتى که به آن حضرت اختصاص داده و افزوده اند روایات دیگرى نیز نقل کرده اند از جمله آنکه ابراهیم بن عمرو به سند خود از قائد غلام عبد الله بن سالم نقل کرده که گفت:وقتى رسول خدا براى عمره حدیبیه بیرون آمد به نقطه اى به نام حجفه رسید و در آنجا آب نیافت.پس سعد بن مالک را براى پیدا کردن آب فرستاد.هنوز سعد اندکى نرفته بود که با مشکهایش بازگشت و گفت:اى پیامبر نتوانستم بروم و گویا از ترس دشمنان قدمهایم میخکوب شده است.پیامبر به او گفت :بنشین و سپس مرد دیگرى را در پى آب فرستاد.آن مرد با مشکها روان شد و تا همانجایى رفت که مرد نخست رفته بود و پس از آن او هم بازگشت.پیامبر فرمود:چرا بازگشتى؟گفت:سوگند به آن کسى که تو را به حق به پیامبرى برانگیخت از ترس دشمنان نتوانستم بروم.پس پیامبر،على را فرا خواند و او را با مشکهایش روانه کرد و آب آوران هم با او خارج شدند.آنان چون بازگشت آن دو تن را دیده بودند،تردید نداشتند که على نیز بدون آب بازخواهد گشت.على(ع)با مشکها رفت تا آنکه به سنگهاى سیاهى رسید و مشکها را از آب پر کرد و به سوى پیامبر باز آمد در حالى که مشکها از پرى صداى مخصوصى مى کردند.چون به خدمت پیامبر رسید،آن حضرت (ص)تکبیر گفت و براى او دعاى خیر کرد.
وى مى نویسد:در همین جنگ سهیل بن عمرو به سوى پیامبر آمد و گفت:اى محمد!بردگان ما به نزد تو آمده اند آنان را به سوى ما باز پس ده.آن حضرت چنان در خشم شد که آثار آن در چهره اش نمایان شد.سپس فرمود:اى جماعت قریش از کار خود دست بکشید و گرنه مردى را بر شما مى فرستم که خداوند قلب او را به ایمان امتحان کرده.این مرد گردنهاى شما را به خاطر این مى زند.برخى از حاضران پرسیدند:اى رسول خدا آیا این مرد همان فلانى است؟فرمود:خیر .گفتند:پس حتما فلانى است؟باز فرمود:خیر.او کسى است که در حجره اش کفش مى دوزد.مردم به طرف حجره رفتند تا ببینند آن مرد کیست؟پس به ناگاه على(ع)را در حجره دیدند.شیخ مفید گوید:عده اى این حدیث را از على(ع)نقل کرده و گفته اند:على این ماجرا را نقل کرد و گفت :از رسول خدا شنیدم که مى فرمود:«هر کس به دروغ سخنى به من نسبت دهد،نشیمنگاهش جایگاه آتش خواهد شد».على(ع)بند نعلین پیامبر را تعمیر مى کرد و مى دوخت.زیرا بند نعلین آن حضرت پاره شده بود و آن حضرت آن را دوخت و تعمیر کرد

منبع : پایگاه امام علی (ع)

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان