آفتاب ، ش 17
چکیده: نویسنده در این مقاله برخی از مؤلفه ها و ویژگی های سیاست مدرن را با اشاره به آرای برخی از اندیشمندان سیاسی برشمرده است .
هر سیاستی ایده ای از انسان را با خود به همراه دارد . سیاست مدرن، و یا بهتر است بگوییم مدرنیته سیاسی، پاسخ سیاسی و اجتماعی به این پرسش اساسی است که انسان مدرن کیست و زندگی مدرن چیست . پرسشی که در اینجا مطرح می شود این است که چه تفاوت اساسی میان زندگی سیاسی مدرن و زندگی سیاسی دوره یونان و روم باستان، و نیز میان آرمان ها و هنجارهای دوره باستان و عصر مدرن وجود دارد . مدرنیته یک رویداد و واقعه تاریخی، سیاسی و فکری است . مدرنیته یک رویداد انسان شناختی و کیهان شناختی نیز هست . پس می توان گفت که پسامدرنیسم دوره ای گفتمانی - فلسفی است که به نوعی درگیر بحران های مدرنیته است . از این رو پسامدرنیسم در چارچوب روند مدرنیته قرار می گیرد . مدرنیته به طور پیوسته خود را مورد سؤال قرار می دهد و این امر دقیقا موضوعی است که از مدرنیته یک سنت گسست می سازد .
مسئله دیگری که باید در اینجا مطرح شود، آن است که مدرنیته یک امر خودبنیاد است; یعنی در واقع، گفتمانی است که جوهر خود را به عنوان بنیاد خود مطرح می کند . از این جهت، مدرنیته همواره پایه و اساس گفتمان مدرن را در جوهر خود می یابد . در اینجا ما متوجه بحث فوکو در مورد مقاله «روشنگری چیست؟» کانت می شویم و این موضوع که از نظر فوکو، بحث کانت بحث روشنگری در مورد روشنگری یا بهتر است بگوییم بحث مدرنیته در مورد مدرنیته است . بحث مدرنیته در مورد مدرنیته به معنای توجه فکر مدرن به کنونی بودن (1) و معاصربودن خود است . معاصر بودن مدرنیته با فکر مدرن، به معنای خودبنیادی مدرنیته است . این خودبنیادی مدرنیته در برابر کیهان محوری دوران باستان و وضعیت الاهی - سیاسی قرون وسطا از وضعیتی عقل محور برخوردار است . مدرنیته از طریق این روند عقل محوری، بنیاد سیاسی خود را طرح می کند و جایگاه جدیدی برای انسان در جهان بی پایان مدرن می یابد .
در جهان سیاسی مدرن، منشا حق و قدرت، بر خلاف فلسفه ارسطویی و فلسفه قرون وسطا، نه کیهان است و نه خداوند، بلکه فردیت سکولارشده شهریار است . قدرت در مدرنیته سیاسی نه منشا طبیعی دارد و نه منشا الاهی; بلکه قدرتی است دنیوی شده که به شکل قرارداد اجتماعی ظهور می کند . سیاست مدرن با ایده جدیدی از انسان، فردیت مدرن و جامعه سیاسی مدرن را ترسیم می کند . این ایده جدید از انسان را می توان در نگرش انسان اروپایی به هنر، علم و سیاست از دوره رنسانس به بعد دید . با شروع رنسانس ما با انسانی روبه رو هستیم که آفریننده است، نه گناهکار . بعد اجتماعی - سیاسی رنسانس، بنیاد و اساس هستی شناختی خود را در قدرت تاویل و تفسیری می یابد که رنسانس از گذشته تاریخی خود و حال خود می کند .
در حقیقت، سحرگاه مدرنیته با تفسیر جدیدی از سنت های بشری و عهد عتیق آغاز می شود . این قدرت و شجاعت تفسیر و تاویل جدید را در تمام طول تاریخ مدرنیته و به ویژه مدرنیته سیاسی می توان بررسی کرد . آنچه را که امروز به عنوان «اندیشه انتقادی » می شناسیم، خصیصه اصلی و جدی مدرنیته و سردمداران فکری و هنری آن است .
در واقع، می توان گفت که اندیشه انتقادی که قدرت بازنگری به گذشته بشری و دادن تفسیر جدیدی از آن تجلی می یابد، پارادایم اصلی مدرنیته است . ارزیابی جدید از جهان و انسان همراه است با مفاهیم جدیدی که مدرنیته سیاسی، یا بهتر است بگوییم سیاست مدرنیته، را می سازند . اینها مفاهیمی هستند چون طبیعت، مرگ، قدرت و حاکمیت . چرا مرگ مهم است؟ زیرا، بنا به تاریخ الاهی مسیحیت که از حضرت آدم تا روز قیامت ادامه دارد، زندگی واقعی پس از مرگ آغاز می شود . قرون وسطا، با نگاه به مرگ و گناه، به زندگی می اندیشد . در دوره رنسانس، زیبایی و زندگی جای مرگ و گناه را می گیرند . در مدرنیته سیاسی منظور از «طبیعت » دیگر فوسیس (2) یونانی نیست; بلکه منظور طبیعت و سرشت بشری است . منظور مدرن ها از «طبیعت » ، دیگر «طبیعت » ارسطویی نیست .
در قرن شانزدهم میلادی گروسیوس در اضافه به مفهوم «حق طبیعی » ، از مفهوم «اراده » نیز سخن به میان می آورد . گروسیوس می گوید: «در واقع، این فرد طبیعی است که از قدرتی ارادی برخوردار است » . قدرت ارادی ای که گروسیوس از آن سخن می گوید، مبنای اصلی قراردادهای اجتماعی است که افرادی چون هابز، لاک و روسو از آن صحبت می کنند . از دیدگاه نظریه پردازان قرارداد اجتماعی، ارتباط مستقیمی میان دو مفهوم «حاکمیت » و «اراده فردی » وجود دارد . از نظر مدرن ها، حکمیت یعنی حاکمیت سیاسی و از نظر متفکر مدرنی چون «بودن » (3) حاکمیت مدرن خودمختار و خودبنیاد است . از نظر بودن، حاکمیت امری مطلق، تجزیه ناپذیر و مستمر است . به عبارت دیگر، سیاست مدرن وابسته به هیچ اصل تعالی نیست و ما از یک وضعیت خدامحور به یک وضعیت عقل محور گذر می کنیم . عقلی که در مرکز عالم قرار می گیرد، خودبنیاد است و عالم سیاست تبلور اراده اوست . ما در اینجا با سیاست سکولاریزه ای مواجه هستیم که خود را به طور کلی، از عالم تعالی و عالم غیرسیاسی جدا می کند . آنچه برای مدرن ها در سیاست مهم جلوه می کند، تاسیس نهادها و تاسیس حاکمیت است . پس سیاست اساسا امری است که می باید ابداع شود . سیاست مدرن بخشی از امر طبیعت نیست .
دولت، از نظر هگل، تبلور اراده عقلانی فرد به عنوان شهروند سیاسی است . مارکس با نقد دولت هگلی راه را برای ایجاد جامعه سیاسی آرمانی جدیدی باز می کند . در طی 150 سال گذشته، بحث میان نگرش هگلی از سیاست مدرن و نگرش مارکسی به آن، موضوع اصلی مدرنیته سیاسی بوده است .
بحث دیگری که در بطن مدرنیته سیاسی مطرح بوده است، بحث میان بنیامین کنستان و ژان ژاک روسو است . این بحث دوم، بحث آزادی است . روسو معتقد به دموکراسی بدون میانجی و شرکت مستقیم شهروندان در امور اجتماعی - سیاسی است . همان طور که گفته شد، او نگاهی نوستالژیک و رمانتیک به دولت شهر آتنی دارد . کنستان، به عکس، مخالف مدل روسویی سیاست است . او معتقد است که مسئله مهم مدرن ها سعادت در حیطه خصوصی است و فضاهای سیاسی مدرن اجازه شرکت مستقیم شهروندان را در امور سیاست روزانه نمی دهد . پس آزادی و دموکراسی، بدون میانجی غیرممکن است و آزادی روسویی مساوی است با نبود آزادی . مسئله روسو، مسئله حاکمیت آزادی در چارچوب اراده عمومی است; در حالی که مسئله کنستان، مسئله دفاع از فضای خصوصی فردیت مدرن است .
اشاره
برداشت نویسنده محترم از سیاست مدرن یا مدرنیته سیاسی، برداشتی خاص است . ایشان سیاست مدرن را پاسخی سیاسی و اجتماعی به این پرسش که «انسان مدرن کیست و زندگی مدرن چیست » می داند . اما مطالب مندرج در این نوشتار، پاسخ سیاسی و اجتماعی به پرسش مذکور نیست، بلکه آرا و اندیشه های فیلسوفان سیاسی در باب موضوعات فلسفه سیاسی - نظیر مشروعیت، قدرت، حاکمیت و ... - است . به نظر می رسد که سیاست مدرنیته با توجه به آرای معرفت شناختی، هستی شناختی و انسان شناختی مدرنیته رقم خورده است . نسبی گرایی معرفتی، بی هدف دیدن هستی، انسان مداری، فردگرایی و اصالت سود و دنیا به جدایی هرچه بیشتر سیاست از دین و اخلاق انجامیده و بحران های عظیم سیاسی - اجتماعی عصر حاضر معلول این عوامل نظری است .
پی نوشت:
1. actualite.
2. phusis.
3. Bodin.