مرجع بزرگ عالم تشیع حضرت آیت اللهالعظمی حاج سید محمد حجت کوهکمری در 29 شعبان سال 1310 هجری قمری در تبریز دیده به جهان گشود. پدر ایشان مرحوم آیت اللهحاج سید علی حسینی کوهکمری از فقهای بزرگ در نجف و تبریز بود.
آیت اللهالعظمی سید محمد حجت، تحصیلات حوزوی را در تبریز آغاز کرد و در سال 1330 هجری قمری برای ادامه ی تحصیل به نجف اشرف مهاجرت نمود و از محضر علمای بزرگ، بهره های علمی و معنوی بسیار برد. در سال 1349 هجری قمری به علت بیماری، کرسی تدریس نجف را رها کرده و به ایران بازگشت و در شهر قم به تدریس فقه و اصول و سپس خارج پرداخت.
معظم له همواره مورد توجه آیت اللهحاج شیخ عبدالکریم حائری قرار داشتند و پس از رحلت آن عالم بزرگوار، به همراهی چند تن از بزرگان وقت، اداره ی حوزه را به عهده گرفته و شاگردانی مبرز تربیت نمودند.
آیت اللهحجت از شهرت دوری می گزید و زهد و تقوا را در کنار علم و دانش، پیشه ی خود نموده بود. شیفتگی خدمت به طلاب، وی را بر آن داشت که مدرسه ی حجتیه را بنا نهد و طبق الهامی که به ایشان شده بود، وصیت کرد که مقبره اش را در کنار مسجد مدرسه قرار دهند.
روح پاک مرحوم آیت اللهحجت در ظهر روز دوشنبه 29 دی ماه 1331 هجری شمسی به حضرت حق پیوست.
این کاخ از آن توست
آقای بازرگان، از تجار ثروتمند، متدین و علاقه مند به مراجع تقلید دوران خویش بود، او روزی تصمیم گرفت برای چهار نفر از مراجع وقت دوران خویش، منازلی را با پول شخصی خود- و نه از پول سهم مبارک امام(ع)- خریداری کند، پس به نزد آنان رفته و پس از استجازه، برای چهار نفر از جمله مرحوم آیت اللهحجَت خانه ای را خریداری نمود. چندی بعد مرحوم آیت اللهحجت به دنبال آقای بازرگان فرستاده و او را به نزد خویش احضار کرده، تا با وی سخنی بگوید.
پس از حاضر شدن وی, مرحوم حجَت با ابراز شرمندگی، از ایشان اجازه می خواهد که از خانة خریداری شده توسط او خارج شده و به خانة اجاره ای قبلی شان باز گردد.
مرحوم بازرگان با تعجب ازعلت گفتار و تصمیم پرسش می کند.
ایشان می گوید: چند شب پیش در عالم رؤیا، کاخی عظیم را در بهشت نشانم داده و گفتند که این کاخ از آن توست، با خوشحالی به گردش در آن باغ بزرگ پرداختم، پس از مقداری گردش، متوجه شدم که در گوشه ای از این کاخ بهشتی، ساختمان بسیار زیبایی خراب شده است، با ناراحتی پرسیدم: چرا این ساختمان خراب شده است؟
گفتند: به جای این خانة بهشتی، در دنیا خانه ای به تو داده شد، پس تو را به این خانه نیازی نیست!؟
تربت حسین، آخرین توشه
مرحوم آیت اللهشیخ مرتضی حائری فرمود:
درایام جوانی که مرحوم آیت اللهحجت مرجعیت داشت ، کمتر به منزل ایشان رفت و آمد داشتم، با وجود آن که علاوه بر قرابت سببی- ابوالزوجه بودن مرحوم حجت- ایشان استادم نیز بودند. ولی در عین حال برای این که در امور جاری مرجعیت ایشان دخالتی نداشته باشم، کمتر به دیدارشان می رفتم.
در آخرین زمستان سال عمر شریفشان- که اتفاقاً زمستان سردی نیز نبود- ایشان به هزینه و اصرار یکی از مریدانشان به تعمبر خانه شان پرداخت، ولی ناگهان اطلاع یافتم که او کارگران و بنّاها را جواب کرده است. وقتی به دیدارشان رفته و از ایشان پرسیدم:
آقا چرا کارگران و بنّاها را جواب کرده اید؟
ایشان بدون کوچک ترین ملاحظه ای و در کمال صراحت فرمود: من بناست بمیرم! دیگر بنّایی برای چه؟
با توجه به شناختی که از حالات ایشان داشتم، از سخن صریح وی تعجب نکردم! و در عین حال توجه داشتم که بر خلاف سالهای قبل، از تنگی نفس مزمن زمستانی ایشان خبری نیست!
پس از چند لحظه ای، ادامه داده و گفت: عزیزم! این چند روز اینجا بیا(و مانند سابق دوری نکن)
از آن روز به بعد، صبحها پس از پایان تدریس درس مکاسب و در اویل شب به محضرش می رفتم. روز چهارشنبه ای، پیامی از سوی ایشان رسید که به خدمتشان بروم. وقتی به محضرش شرفیاب شدم، عده ای دیگر از جمله مرحوم حاج سید احمد زنجانی- والد مکرم آیت اللهحاج آقا موسوی شبیری زنجانی- را در حضورش یافتم. ایشان اسناد و مدارک مالکیت ها را به مرحوم آقای زنجانی، و هر آنچه در جعبه ی پولش بود را به من داد تا به مصارف معین برسانم! آنگاه تصریح کرد که تمامی آن اسناد و هر آنچه از پولها در نزد وکلایشان در نجف، تبریز و قم وجود دارد، از سهم مبارک امام عصر(عج) است. پس از آن دستهایشان را به آسمان بلند کرد و فرمود:
خدایا به آنچه تکلیف داشتم، عمل کردم، تو نیز مرگ را برسان!
من با بی تفاوتی، به ایشان رو کرده و گفتم: آقا شما بیخودی اینقدر ترسیده اید! شما هر سال در زمستان این ناراحتی- تنگی نفس- را دارید، بعداً خوب می شود!
او فوراً در پاسخ من قاطعانه فرمود:
مرگ من در ظهر است!
دیگر چیزی نگفتم. به سرعت از محضرشان بیرون آمده، تا طبق دستور تمامی پولهای داخل جعبه را که مصارف خاصی داشت، به اهلش برسانم. پس درشکه ای را تهیه کرده تا قبل از ظهر همان روز تمام وجوه را به صاحبانشان رساندم.
شب هنگام، به من امر کرد تا قرآنی را به دستشان بدهم، وقتی قرآن را به ایشان دادم، پس از توجه و خواندن ذکری خاص، قرآن را درحالی باز فرمود که اولین جملة آن، این بود:« له دعوة الحق.»
او پس از دیدن این جمله، شدیداً گریستند، آنگاه -در آن شب یا شبی دیگر- دستور داد که مهر مرجعیتشان را بشکنند! تا دیگر از کسی وجوه شرعی دریافت نشود.
از آن روز به بعد، حالات عجیبی داشتند، غالباً مشغول ذکر و راز و نیاز بود، در یکی از همان روزها، لحظه ای چشمانش به درب اتاق افتاد-و همانند کسی که چیزی و یا فردی را می بیند- فرمود: آقا، علی بفرما!؟
و پس از لحظاتی دوباره حال ایشان عادی شد.
صبح روز رحلتشان-شنبه- به دلیل عادی بودن حال مرحوم حجت، در کمال اطمینان درس مکاسب را تدریس کرده و به اندرون رفتم. او همانند روزهای قبل مشغول ذکر و دعا بود، همسرم به من گفت: آقا امروز مقداری مضطرب است!
پس سلام کرده و ایشان پس از جواب، اضافه فرمود: امروز چه روزی است؟
گفتم: شنبه است.
پرسیدند: آقای بروجردی به درس رفته اند؟
گفتم: آری، به درس تشریف برده اند.
با خوشحالی و از صمیم قلب، چند مرتبه فرمود: الحمدلله.
آنگاه همسرم به من پیشنهاد کرد، قدری تربت امام حسین(ع) به ایشان بدهم، پس از موافقت، تربت را آماده کرده و استکان حاوی آن را جلویشان گذاشتیم. او ابتدا خیال کرد که استکان، حاوی غذا یا داروست، پس با تلخی فرمود: این دیگر چیست؟
گفتم: تربت است!
فوراً چهره شان باز شد و با خوشحالی آب تربت را تا به آخر سر کشیدند و بعد با صدای بلند فرمودند:« آخر زادی من الدنیا تربة الحسین.»
سپس به خواب رفت، دقایقی بعد بیدار شده، باز به ذکر و نیایش پرداختند و از فرزندشان آقا سید حسن، نیز خواستند تا دعای عدیله را برای بار دوم برایشان بخوانند. فرزندشان نیز رو به قبله نشسته و شروع به خواندن دعای عدیله کرد و مرحوم حجت نیز در حالی که خود رو به قبله نشسته بود و سینه اش را بر روی متکّایی تکیه داده بود، با زبان ترکی و در کمال صمیمیت دعای عدیله را تکرار و عقاید خویش را در مقابل حق متعال، ابراز می نمود.
در یک لحظه به ذهنم خطور کرد که از ایشان دعایی بطلبم، ولی خجالت مانع شد، زمان به کندی می گذشت، دعای عدیله نیز پایان یافت، او ناگهان فرمود: خدایا عقاید من همه حاضر است، همه را به تو سپردم، پس بر من نیز بازگردان!
آنگاه درکمال آرامی و بدون کوچک ترین دغدغه ای، نفسش بیرون آمد و از دنیا رفت. برخی از حاضرین خیال کردند که آقا قلبشان گرفته است، پس چند قطره ای از داروی«کرامین» به دهانشان ریختند، ولی همه ی آنها بیرون ریخته شد و هیچ قطره ای از آن به درون بدنشان نرفت و صدق گفتارشان-آخرین زاد و توشه ام از دنیا، تربت پاک حسین است- معلوم شد.
وقتی از اتاق بیرون آمدم، باشنیدن اذان ظهر، تازه متوجه شدم ، مرگشان درست در وقتی رخ داد که ایشان به من فرموده بود!