اشاره:
در کربلا و در بطن نبرد نابرابری که در تاریخ، با شکست سپاه باطل ثبت شده، مادرانی بودند که خون نوجوان و جوان شان را پیشکش ولی خود کردند.
و این ها فقط چند نمونه از آن مادر و فرزندان هستند:
مادر: زینب کبری (ع)
فرزندان: عون بن عبدالله بن جعفر، محمدبن عبدالله بن جعفر.
دیگر وقتش است. عون را راهی میدان می کنم و از دور به قد وقامت رشیدش می نگرم. شمشیر را در هوا تکان می دهد و می خواند:
«اگر مرا نمی شناسید،من پسر جعفر طیارم؛ شهید راستینی که با چهره ای درخشان در بهشت است و با بال های سبز در آن جا پرواز می کند وروز قیامت همین افتخار برای من کافی است.»
او در جنگی تن به تن 18 پیاده را به درک می فرستد و30سوار را می کشد؛ اما با ضربه شمشیر «عبداله بن قطبه طائی» به زمین می افتد.
محمد هم چون برادرش دلیر است. چیزی از او کم ندارد. او را هم به میدان می فرستم.
محمد در این نبرد نابرابر رجز می خواند:
«از دشمنان به خدا شکوه می برم، این قوم و مردمی که در گم راهی وکور دلی به سر می برند. این ها که روشنگری های قرآن را تغییر دادند وبه ترک محکمات قرآن وبیاناتش پرداخته اند.»
محمد هم ده نفر از لشکر دشمن را به درک می فرستد . اما با ضربه «عامربن نعثل تمیمی»...
حسین (ع) به سمت او می رود ومن به داخل خیمه می روم تا چشمم به چشمان برادرم نیفتد. او نباید از من خجالت بکشد. هر چه باشد، رسالت او و بر پایی اسلام راستین، خون می خواهد. پس من هم خون این دو جوان رشیدم را دراین راه هدیه می کنم و در دل می گویم، آسوده باش برادر، این ها هدیه های من هستند به تو.
مادر: رمله همسر حسن بن علی (ع)
فرزندان: قاسم بن حسن و ابوبکربن حسن(ع)
قاسم آماده شده است برای رزم. شمشیر در دست ، پیراهنی بر تن و نعلین به پا.
بند نعلین چپش بریده شده است. در چهره همچون ماهش ، اطمینان را می بینم، نمی خواهد عمویش را تنها بگذارد. دیشب هم در جمع یاران گفت که مرگ برایش از عسل هم شیرین تر است .حالا من چه بگویم به این مرد کوچکم در این هیبت رزم؟ چقدر به پدرش حسن شبیه شده است.
لبخند می زند: حلالم کن مادر، این دیدار آخر ماست.
دلم می لرزد. از خیمه بیرون می رود. شمشیر بزرگ تر از قد وقواره رو به رشدش است. روی زمین کشیده می شود. برای میدان رفتن از عمویش اجازه می خواهد. چهره حسین دگرگون می شود. می دانم؛ حسن فرزندانش را به دست او امانت سپرده و او نمی تواند امانت بردارش را به میدان بفرستد. قاسم آن قدر دست وپای عمویش را می بوسد تا عمو راضی می شود.نگران به میدان جنگ چشم می دوزم و قاسم را می بینم که چه با رشادت می جنگد و از سپاه دشمن ، چون برگ به زمین می ریزد. اما ناگهان شمشیر کسی بر سرش فرود می آید.
می گویند ، عمرو بن سعید نفیل است.
قلبم از جا کنده می شود. قاسم، با صورت به زمین می افتد و فریاد می زند: عموجان! می خواهم به سمت میدان بروم اما زنان حرم مانع می شوند. حسین که صدایش را می شنود، چون شیر خشمناکی لشکر دشمن را می شکافد و با ضربه ای دست عمرو بن سعید را قطع می کند و سواران لشکر عمرسعد، برای کمک به عمروبن سعید، سمتش می آیند.اما او زیر دست و پای همان سواران له می شود. حسین بالای سر قاسم است. قاسم پاشنه به زمین می کوبد و از خود بی خود می شود. حسین می گوید: از رحمت حق به دور باشند گروهی که تو را کشتند و رسول خدا در روز قیامت درباره تو با آن ها دشمنی ورزد.»
آن گاه می گوید: «به خدا سوگند، ناگوار وگران است بر عموی تو که او را بخوانی و پاسخت را ندهد، یا پاسخت بدهد ولی سودی نبخشد. روزی است که دشمنانش بسیاری و یاورش اندک است.»
آن گاه قاسم را به سینه می گیرد و از زمین بلند می کند.
ابوبکر نزدم می آید و می گوید: مادر اجازه می دهی؟
زبانم نمی چرخد که بگویم نه.نمی چرخد که بگویم ما قاسم را داده ایم و همین برایمان بس است. سر تکان می دهم که یعنی باشد، برو.
می بوسدم و من زیرچشمی به جنازه قاسم نگاه می کنم که آرام کنار جنازه علی اکبر خوابیده است.
ابوبکر به قلب دشمن می زند وتعداد زیادی از لشکر عمر سعد را هلاک می کند. باز می گردد....چشم هایش از شدت تشنگی به گودی نشسته.
می گوید: عموجان، آبی هست که جگرم را خنک کنم تا در مقابل دشمنان خدا و رسول نیرومند گردم؟
بی اختیار توی ظرف های خالی آب را نگاه می کنم تا شاید بتوانم لبانش را به قطره آبی مهمان کنم اما چیزی نمی یابم.
حسین می گوید: «ای پسر بردارم...کمی صبر کن تا جدت رسول خدا را ملاقت نمایی و به شربتی سیراب شوی که پس از آن هرگز تشنه نشوی.»
ابوبکر به میدان بازمی گردد و می خواند:
«کمی صبر کن، بعد از عطش به آرزویت می رسی، به درستی که جانم دراین جنگ به سوی بهشت می شتابد، ازمرگ نمی ترسم هنگامی که مرگ ، وحشت آورد، من هنگام مرگ یا در مقابله با حریف نمی لرزنم.»
سه بار به قلب دشمن می زند اما ناگهان شمشیر ناپاک عبدالله غنوی ملعون کار خودش را میکند. قلبم تیر می کشد.
مادر: رقیه بنت علی (ع)
فرزند: عبداله بن مسلم بن عقیل
پیش از آن که خبر شهادت همسرم مسلم به امت کوفیان نامرد رسیده بود.
پسرم عبدالله چهارده سال بیش تر نداشت. پس از شهادت علی اکبر، داوطلب یاری دایی اش حسین شد. او شجاعت را از همسرم مسلم، از دایی اش حسین و از پدرم علی بن ابی طالب به ارث برده بود. وارد میدان جنگ که شد ، رجز خواند:
«امروز مسلم را ملاقات خواهم کرد، هم او که پدرم است وهمراه او شجاعانی را که به این پیامبر ایمان آورده اند.
سه مرتبه ای که به قلب دشمن زد، تعداد زیادی از آن ها را کشت و هر بار برای او طلب خیر کردم ودعایش نمودم.
«عمروبن صبیح صیدایی» از اصحاب عمر سعد تیری به سمتش پرتاب کرد.
عبدالله که روبروی او بود متوجه شد و دست را برابر پیشانی گرفت تا خود را از اصابت تیر حفظ کند، اما تیر، کف دست و پیشانی اش را به هم دوخت. هر چه تلاش کرد، نتوانست دست را از پیشانی خود جدا سازد. دست دیگرش را به آسمان بلند کرد وگفت: «خدایا اینان ما را کوچک شمردند وخوار ساختند، پس آن ها که ما را کشته اند، بکش.»
نمی دانم که بود، اما نیزه اش را بلند کرد و بر قلب عبدالله فرود آورد. صدای ضجه زنان حرم به آسمان برخاست، کمرم شکست؛ اما تمام توانم را به کار گرفتم تا محکم باشم و محکم بایستم. من دختر علی بودم، خواهر حسین وهمسرم مسلم بن عقیل.
مادر: بحریه بنت مسعود خزرجی
فرزند: عمروبن جناده انصاری
امام گفت: نه...پدر این نوجوان کشته شده . شاید که مادرش راضی نباشد که به میدان برود.
عمرو گفت: مادرم خود لباس رزم برمن پوشانده وخود دستور داده که به میدان بروم.
راست می گفت: پس از شهادت پدرش جناده ،خودم لباس رزم بر تنش کردم، و چه مشتاق بود که به جنگ برود.
گفتم: برو پسرم، برو وخون دشمنان امامت را یکی یکی بر روی زمین بریز. برو که چشم امیدم به توست.
به سمت میدان که می رفت، لشکر عمر سعد خندیدند:
- حسین، کودکی را روانه جنگ با ما کرده است.
توی دلم گفتم: این کودک را دست کم نگیرید، شیرمردی است برای خودش.
آن قدر جنگید تا به زمین افتاد. من از دور نظاره می کردم و با هر زخمی که بر تنش فرود می آمد، انگار زخمی بر تن من می نشست. سرش را بریدند وبه طرف سپاه پرتاب کردند. بی اختیار جلو دویدم ، سر را برداشتم، صورت خونین و رگ های بریده اش را بوسیدم و گفتم: چه نیکو جهاد کردی ای پسرم! ای نور چشمم! ای شادی قلبم!
دور از لشکر دشمن نبودم. من چیزی را که در راه خدا داده بودم. پس نمی خواستم.سر را به سمت لشکر پرتاب کردم ، به سر یکی از لشکریان خورد وبه درک واصل شد.
حالا که پسر و شوهرم را در راه خدا داده بودم، خودم آماده نبرد بودم. چوبه خیمه را برداشتم و به سمت میدان جنگ رفتم اما امام مانع شد و مرا به خیمه زنان بازگرداند.
مادر: کنیز ابی سعیدبن عقیل بن ابی طالب
فرزند: محمد بن ابی سعید بن عقیل
بیش تر مردان کاروان شهید شده بودند و حسین به میدان رفته بود من و برخی زنان در درون خیمه مانده بودیم. طاقت نگاه کردن نداشتیم. محمد پیراهنم را چسبید و گفت: مادر می گذاری من هم به میدان بروم؟
به چشم های پر از خواهشش نگاه کردم و گفتم: تو که سنی نداری تا بخواهی بجنگی.
گفت: نمی بینی آقایمان تنهاست؟
خواستم پاسخش را بدهم که ناگاه ضجه زنان حرم به آسمان رفت. نگاه کردم و دیدم حسین بن علی از اسب به زمین افتاده است.
محمد فریاد کشید: من آقایم را تنها نمی گذارم.
و وحشت زده و نگران ، با چوبی در دست، از خیمه بیرون دوید.
گفتم: کجا می روی محمد؟
هراسان به دنبالش رفتم. به چپ و راست نگاه می کرد. ناگهان سواری از دشمن به او حمله کرد و تیری به ستمش پرتاب کرد و او روی زمین افتاد.
منبع:دیدار آشنا، 122
/ک