باران از سودابه مهیجی

گهواره ها خواب باران می دیدند و نسیم نمی وزید لالایی گهواره ها را.

گهواره ها خواب باران می دیدند و نسیم نمی وزید لالایی گهواره ها را...نسیم نمی وزید مگر به قصد دامن زدن شعله ها ، وشعله ها از دل ها و سینه ها رو به آسمان زبانه می کشید وآسمان، فرشتگان گیسو پریش خود را برای نجات شاپرکان خردسال فرا خوانده بود... فرشته ها اما به زمین نمی رسیدند، درهمان لابه لای عرش وفرش ، جان می سپردند تماشای کارزار ستم را.... سنگ ها در آسمان پرواز می کردند و به آیینه ها برمی خوردند. تیرها از دهان کمان چون کلامی زهر آلود به دل های زلال پرتاب می شدند و نیزه ها چون کینه ای ضخیم، در سینه های مهربانی فرو می رفتند. پیکار نبود، کفر بود؛نبرد نا برابری که لشکر خدا را زیر لگدهای شرک گرفته بود و تکفیر آیه های پرورگار را به اصرار واشتیاق، اسب می دوانید بر سینه قرآن های شرحه شرحه روی خاک... .
کویر ازآن روز ترک برداشت که پیشانی خورشید را سنگ های تاریکی نشانه گرفتند. کویر از آن روز بی حاصل و بایر شد که لب های خون خدا درخشکی ستم وتحریم آب شهید شد. آب را از رگ های سزاوار دریا برون کشید گرمای ستم پیشه آن پیکار... .
و زمین به احتکار تمام قطره های حلال نشست...ودشت های حرام ، خون سروهای بهشتی را مکیدند تا سرخ رو بمانند و گرگ های طمع کار، باران نیامده را جشن گرفتند و در سوگ باغ سوخته دست افشانی کردند.
سخن از قحطی مروت نیست؛ سخن از فراوانی قساوت و شقاوت و کفر است که از همه سو در خاک ریشه دوانید و ریشه های سبز عشق و ایمان را بی جرعه رها کرد تا نشانی ازسایه سار درختان ایمان بر زمین نماند. سخن از فقط دشنه ها در پرواز پرستوها نیست. سخن از رسم پلیدی کرکس هاست که پریدن هرزگی هاشان به هر سو، می خواست آیین پاک کبوتران را از یاد روزگار ببرد، اما مرگ،پایان کبوتر نبوده و نیست. مرگ، اندوه به سر رسیدن مکتب زندگانی نیست.مرگ پیراهن سیاهی نیست که برتن لحظه ها زار بزند وانتقام خون حقیقت را دست بردارد.
خدای تا ابد و پاینده ،خون های ریخته معصوم را در رگ های تمام روزگار جاری کرد و پایان غروب آن قصه را، آغاز تمام شور و قیام هستی قرار داد. هنوز قصه به پایان نرسیده است. هنوز خون خدا نبض می زند و حقیقت را به خروش در می آورد . هنوز«دریا » ایستاده است و به انتقام آفتاب تشنه می اندیشد. هنوز خدا شمشیرهای در نیام را به خون خواهی عشق مبعوث می کند.
کوچه ها وخانه های زمین نذر تواند؛ با این همه پیراهن سیاه که بر دوش دارند...روزگار ، این روزها نذر توست که صدای گریه هایش از همه سو به گوش می رسد و هستی پر شده است از نام تو. به هر طرف چشم می دوزم، زمین را مجنون و گریبان چاک می بینم.
محرم، صدای نذرهای بی وقفه ای است که رستگاری خویش را به درگاه خدا ضجه می زنند و دست به دامان مظلومیت تو می شوند. محرم، دلتنگی ها و عقده های تمام بشریت است که سر به دامان مظلومیت تو می شوند. محرم، دلتنگی ها و عقده های تمام بشریت است که سر بر شانه های غم گسار تو، غم تو را بهانه می کند و تمام رنج های زمین را می گرید . محرم، چادر سیاه و معصوم بانویی است که درکوچه ها و خیابان های سوگوار می گردد وتمام دل های مجروح را مرهم می آورد.
من پر از محرم و عاشورا،پر از پیراهن های عزادار و گریه ها من دل تنگ و اسیر خاک گناه،چشم به آسمان کرامت تو دارم. به آنجا که تو بر بلندای ارتفاع عشق ایستاده ای و ازین قعری که منم تا اوج تو، فاصله فراوان است .من داغ گناه بر پیشانی و داغ عشق تو بردل ، ماتم زده تمام خطاها و روسیاهی خویشم. پیراهن سیاه من، اندوه دور شدن از راه و رسم توست.دست هایم را بگیرکه محرم و عاشورای هر سال تو را تنها به شوق رهایی از این همه گناه اشک ریخته ام و با صدای تمام سوگواران تاریخ صدایت کرده ام ... .سلام برتو ای خون خدا که به شمشیر کفر و ستم برخاک ریختی! سلام ای فرزند پیامبر خاتم! ای فرزند عصمت علی و فاطمه!«انی سلم لمن سالمکم»؛با توعهد می بندم که دوستداران تو را دوست بدارم و مهر پیروان حقیق ات را از دل نرانم. «وعدو،لمن عاداکم؛با توپیمان می بندم که کینه دشمنانت راهرگز از یاد نبرم وسیه روزی منکران تو را فراموش نکنم.
دل خوشی تمام هستی من، سلامی عاشقانه است به درگاه تو؛ سلامی که اشک می شود و ناله کنان صدایت می زند و در خیالات دل باخته خود، ملکوت صدای تو را می بیند که به جواب،لب می گشاید. سلام مرا تنها پاسخی آرزوست از لب های تبرک تو که تا قیامت رهین کرامتت بمانم و تا ابد،سراز عشق تو بر نتابم. سلام برتو.


منبع : سودابه مهیجی
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان