محمدبن ابیبکر
محمد از کودکی، از همان ایامی که در ضمیر آدمی، خوب و بد نقش میبندد، در خانه علی در سایه توجهات او بزرگ میشد. مادرش، اسما، پس از مرگ شوهرش، به عقد امیرالمؤمنین(ع) درآمد و حضرت علی(ع) رسماً عهدهدار تربیت محمد شد.
محمد، جوانی شجاع و دلاور بود. او میدانست که روال حکومت علی با دیگران متفاوت خواهد بود و میدانست که اراده خللناپذیر علی را هیچچیز نمیتواند سست گرداند.
محمد نمیخواست که فقط زنده باشد به هر روال و روشی زندگی کند. زندگی کردن در جامعهای فاسد، با مردمانی بدکاره افتخارآفرین نیست. چگونه میتوان نام این نفس کشیدن را زندگی نهاد و در دنیایی نفس کشید که بر تمام دیوارهایش، تصویر ستم و جنایت و حرمت شکنی نقش بسته است.
آری، محمد زندگی مردان را طالب بود؛ زندگی همراه با افتخار و شرافت بود.
محمد بیست و هشتمین بهار زندگی را میگذراند که فرمان مولا علیبنابیطالب به او رسید:
ای محمد! به موجب این فرمان، به فرمانداری و حکومت مصر مفتخر شدی. این فرمان برنامه حکومت تو را روشن میسازد. نباید فراموش کنی آنچنان که حکومت در کشور مایه مباهات و افتخار است، عدل و داد پیشه کردن موجب رضای خدا و آسایش خلق است.
پس از صدور این فرمان، محمد با عزمی راسخ و قلبی پرامید به سوی مصر، سرزمین اهرام و خدایان و فرعونیان، رهسپار شد تا عدل و داد، انسانیت، آزادگی و قیام برعلیه ستم را به مردم بیاموزد.
در قلبش غوغایی برپا بود، مردم را در مسجد جمع کرد و شروع به سخن گفتن کرد: صدای گرمش در فضا طنین افکند:
ای مردم! از امروز باید دستورات زندگی ساز علی، دستور زندگیها شود.
ای مردم! شرف، ناموس، دین و فروغ دامنگستر قرآن را به بازی گرفتهاند، اکنون وقت برپاخاستن است.
اکنون وقت آن رسیده است که مگذارید ناموس عدل الهی در تاریکی فرو رود. انسان باشید و با انسانیت زندگی کنید.
فریادش در گوشها طنین داشت و شنوندگان، حرفهایش را به نجوا برای یکدیگر باز میگفتند.
محمد تازه میرفت که با قلمرو حکومتی خویش الفت گیرد و دوستان و دشمنان را بشناسد. هنوز یک ماه سپری نشده بود که معاویه به خیال فتح مصر افتاد. سپاهیان شام به رهبری عمروعاص وارد مصر شدند.
محمدبن ابوبکر، این جوان دلاور و رزمنده راه حق و حقیقت، با تمام وجود جنگید و ایستادگی کرد.
پس از مقاومت سرسختانه و طولانی محمد و یارانش، سرانجام سربازان معاویه، او را دستگیر و سر از بدنش جدا کردند. خونی گرم و داغ بر سینه فراخ و سوزان محمد جاری گشت. لبانش میلرزید و با دیدگانی نیمه باز، پایگاه عرش الهی را نظاره میکرد و زیرلب به آهستگی وزش نسیم زمزمه کرد:«بازگشت همه به سوی اوست».(1)
پی نوشت ها :
1. نک: هادی دستباز، حماسه آفرینان، صص220-236.
منبع: نشریه گلبرگ- ش117 .
ادامه دارد...