روایت عطش از سودابه مهیجی

دریا هیچ توقعی از رودها ونهرهای حقیر ندارد.دریا از نباریدن باران گلایه نمی کند وحتی در هر تشنگی سر به اوجی، لب فروبسته می ماند

دریا هیچ توقعی از رودها ونهرهای حقیر ندارد.دریا از نباریدن باران گلایه نمی کند وحتی در هر تشنگی سر به اوجی، لب فروبسته می ماند. تشنگی را چگونه بردریا مسلط کردند که دریا سراز هر کجای تاریخ، هر کجای کویر وصحرا درآورد، سخنی از تشنگی برلب نمی آورد وبه زانونمی افتد برای جرعه های سنگ دلی آب. دریا دلیل تمام آب هاست. دریا سلطان هرچه آب است؛ پس آب ها حقیرترازآن هستندکه دریا را از نفس بیندازند.
اگر از نسل آب بودم، شرم داشتم روایت این قصه را؛ روایت روسیاهی آب ها را آه! ای تمام رودخانه ها! چگونه سرگذشت طغیان گناهانتان به آزار شقایق های صحرا ختم شد؟ چگونه قطره قطره از دیار لاله ها طفره رفتید و راهتان کج شد از سمتی که قبله بود وتمام مهربانی خدا را در خود داشت ؟ ای آب ها! چطور دست های «دریا» را نادیده گرفتید، وقتی که شما را به امانت می خواست برای لحظه های سوزان گیاهان مهر، برای غنچه های پژمرده در کویر؟!
کاش آنجا بودم و در آن بیابان گم شده بودم! کاش گم می شدم تا پس از غروب آن ستاره ها دیگر تا هیچ کجای هستی زنده نمی ماندم ونمی دیدم که پس از تأخیر باران، تا همیشه قصه تلخ آن ظهر ، از زمین، لاله می رویاند و از آسمان، صدای ناله به گوش می رساند.چرا نبودم، چرا تولدم در این قرن های دیر اتفاق افتاد؟ چرا آنجا هیچ کس نبود به یاری قبیله معصومی که درحصار خارها ونیزه ها به نماز ایستادند وبه سمت شهادت دویدند و برای پرواز شتافتند؛ قبیله نور، قبیله خورشید در تاریک پُر واهمه روزگار، در ناشناسی چشم ها تماشای وقیح که روشنی را نمی فهمید و پرتو هدایت را با واژگان تیره خویش بی معنا می کرد.


منبع : سودابه مهیجی
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان