زندگانی امام سجّاد (ع)

ذکر بعضى از معجزات امام زین العابدین علیه السلام و داستان شهادت دادنحجرالا سود به امامت آن حضرتمخفى نماند که هیچ معجزه و کرامتى بالاتر از آداب و اخلاق کریمه و کلمات و مواعظ بلیغه و صحائف و ادعیه شریفه آن حضرت نیست و شایسته است که در این مقام به همان مختصر که در فصول سابقه ذکر کردیم اکتفا کنیم لکن واجب مى کند که به جهت تبرک و تیمن چند خبر نیز در ای ...

زندگانی امام سجّاد (ع)

ذکر بعضى از معجزات امام زین العابدین علیه السلام و داستان شهادت دادنحجرالا سود به امامت آن حضرت
مخفى نماند که هیچ معجزه و کرامتى بالاتر از آداب و اخلاق کریمه و کلمات و مواعظ بلیغه و صحائف و ادعیه شریفه آن حضرت نیست و شایسته است که در این مقام به همان مختصر که در فصول سابقه ذکر کردیم اکتفا کنیم لکن واجب مى کند که به جهت تبرک و تیمن چند خبر نیز در اینجا ایراد نماییم :
اول  در شهادت حجرالا سود به امامت آن حضرت :
شیخ کلینى و دیگران از حضرت امام محمدباقر علیه السلام روایت کرده اند که چون امام حسین علیه السلام به درجه رفیعه شهادت فایز گردید محمدبن حنفیه خدمت امام زین العابدین علیه السلام پیام فرستاد و با آن حضرت خلوت نمود و گفت : اى برادرزاده من ! مى دانى که رسول خدا صلى اللّه علیه و اله و سلم بعد از خود وصیت و امامت را با على بن ابى طالب علیه السلام گذاشت و از آن پس به امام حسن علیه السلام و از پس وى با حسین علیه السلام ، هم اکنون که پدرت (رضوان و صلوات یزدان بر وى باد) شهید گردید وصیت نگذاشت اینک من عم تو و برادر پدر تو و فرزند على علیه السلام مى باشم و به سن از تو بزرگترم و با این سن و قدمت که مراست و آن حداثت و خردسالى که تو راست من به این امر از تو سزاوارتر باشم .
مقصد آن است که با من در امر وصیت و امامت نزاع نکنى .
حضرت فرمود: اى عمّ! از خدا بپرهیز و در پى آنچه سزاوار آن نیستى خاطر میانگیز، من تو را موعظه مى کنم که مبادا در شمار جاهلان باشى ، اى عمو! پدرم صلوات اللّه علیه پیش از آن که به عراق توجه فرماید با من وصیت نهاد و یک ساعت پیش از شهادتش در امر امامت و وصیت عهد و پیمان با من استوار فرمود و اینک اسلحه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم است که نزد من است ، پس گرد این امر مگرد، چه من مى ترسم عمرت کوتاه شود و در احوال تو آشوب و اختلال روى نماید، خداوند تبارک و تعالى ابا و امتناع دارد که امامت و وصیت را جز در نسل حسین علیه السلام مقرر فرماید. و اگر خواهى بر این جمله نیک دانا شوى بیا تا نزدیک حجرالا سود شویم و این حکومت از وى جوییم و از حقیقت این امر از او پرسش کنیم . حضرت امام محمدباقر علیه السلام فرمود که این مکالمت و سخن در میان ایشان گذشت در وقتى که در مکه بودند، پس به جانب حجرالا سود روان شدند، حضرت على بن الحسین علیه السلام روى به محمد کرد و فرمود: تو ابتدا کن و در پیشگاه خداى تعالى به زارى و ضراعت خواستار شو تا حجرالا سود را از بهر تو به سخن در آورد آنگاه از او پرسش کن .
پس محمد روى مسئلت و ابتهال به درگاه خالق متعال آورد و خداى را همى بخواند آنگاه حجرالا سود را خواند حجر او را جواب نداد، حضرت فرمود: اى عمّ! اگر تو وصى و امام بودى حجر تو را جواب مى داد، محمد گفت : اى برادرزاده ! اکنون تو حجر را بخوان و پرسش کن ، پس حضرت زین العابدین علیه السلام به آن طور که مى خواست دعا نمود پس فرمود سؤ ال مى کنم از تو به حق خداوندى که عهد و میثاق پیغمبران و اوصیاء و تمامى مردمان را در تو قرار داد، خبر دهى ما را که بعد از حسین بن على علیه السلام وصى و امام کیست ؟ پس حجر چنان جنبش کرد که نزدیک بود از جاى خود کنده شود، آنگاه خدایش به زبان عربى متین به نطق آورد به على بن الحسین علیه السلام ، گفت : وصیت و امامت بعد از حسین بن على پسر فاطمه بنت رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم مخصوص تو است .(56) پس موافق بعضى روایات محمد پاى مبارک آن حضرت را بوسید و گفت : امامت مخصوص تو است .(57)
مؤ لف گوید: که در ( حدیقة الشّیعه ) است که این به جهت آن بود که ازاله شکوک و اوهام مستضعفان آنام گردد و محمد بن حنفیه قدس سره مى خواست که بر آنهایى که او را امام مى دانستند حقیقت و مقام و منزلت آن حضرت به ظهور رسد، نه آنکه در امر امامت منازعت نموده و از پدر و برادر خود نشنیده یا شنیده و اغماض عین کرده ، چه مرتبه او از این عالیتر است که این توهم درباره او رود؛ چه حضرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم وصى خود را خبر داد که بعد از من تو را پسرى خواهد شد از دخترى از بنى حنیفه و من اسم و کنیت خود را به او بخشیدم و به غیر او اسم و کنیت من به دیگرى حلال نیست که میان کنیت و نام من جمع کند مگر قائم آل من [علیه السلام ] که خلیفه دوازدهمین من است و عالم را پر از عدل و داد خواهد کرد بعد از آنکه پر شده باشد از جور و ظلم . لهذا حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام او را محمد نام نهاده و کنیتش را ابوالقاسم کرده ، و محمد مذکور را در علم و و ورع و زهد و تقوى نظیر و عدیل نبود پس چون مى تواند بود که از امام زمان خود غافل و طلب چیزى که حق او نباشد نماید؟!
و دلیل بر این معنى آنکه با وجود گواهى حجرالا سود جمعى کثیر اعتقاد به امامت او داشتند و از منع او از آن اعتقاد ممنوع نشدند و بر همان عقیده فاسده ماندند بلکه تا مدتها خلقى بى اندازه در عالم بودند که او را زنده مى دانستند و مى گویند هنوز از آن قوم جماعتى هستند که مى گویند او در غارى در کوه رضوى  که کوهى است نزدیک به مدینه  مشغول به عبادت است و مى گویند مهدى موعود او است و آب و عسل حق تعالى در آن غار به جهت او خلق نموده تا گرسنه و تشنه نماند. و این شعر از اشعار یکى از شیعیان او است :
وَ سِبْطُ لایَذُوقُ الْمَوْتَ حَتّى
یَقُودَ الْخَیْلَ یَقْدِمُهُ الْلِّواءُ
یَغیبُ فَلا یُرى فیهِمْ زَمانا
بِرَضْوى عِنْدَهُ عَسَلٌ وَ ماءُ؛
یعنى یکى از اسباط رسول است که موت او را در نمى یابد و او الم مرگ نمى چشد تا آنکه بیرون بیاورد لشکر را و علمها پیشاپیش او خواهد بود و بعد از آنکه مدتها از نظر مردمان غائب باشد در کوه رضوى که در آنجا عسل و آب به جهت او خلق شده و به عبادت حق تعالى مشغول است ، و این شاعر نه همین در باب امامت و مهدویت آن حضرت غلط کرده بلکه در اینکه او را سبط شمرده هم به غلط افتاده .(58)
مؤ لف گوید: که این اشعار را شیخ مفید رحمه اللّه از کثیر عزّه نقل کرده و اولش این است :
اَلا اِنَّ اْلاَئِمَّة مِنْ قُرَیْشٍ
وُلاةُ الْحَقَّ اَرْبَعَةٌ سِواءُ
عَلِىُّ وَالثَّلثَةُ مِنْ بَنیِه
هُمُ اْلاَسْباطُ لَیْسَ بِهِمْ خِفاءُ
فَسِبْطُ سِبْط ایمانٍ وَ بِرٍّ
وَ سِبْطٌ غَیَّبَتْهُ کَرْبَلاءُ
فَسِبْطٌ لایَذوُقُ الْمَوْتَ الخ ‌(59)
دوم  خبر زُهَرى و آنچه را که مشاهده کرده از دلائل آن حضرت :
در ( حدیقة الشّیعه ) است که از معجزات حضرت على بن الحسین علیه السلام آن است که ( کشف الغمّه ) از شهاب زهرى نقل نموده که گفت : عبدالملک مروان از شام به مدینه فرستاد که آن حضرت را به شام برند، و آن حضرت را در غل و زنجیر کرده از مدینه بردند و موکلان بر او گماشتند، و من از موکلان التماس کردم که رخصت سلام بدهند چون به خدمتش رسیدم و او را با غل و زنجیر دیدم گریستم و گفتم دوست مى دارم که این غل و زنجیر بر من باشد و شما را این آزار نباشد، تبسم نموده فرمود که اى زهرى ! تو را گمان آن است که مرا از این غل آزارى است ، نه چنین است و دست و پا را از غل و زنجیر بیرون آورده و گفت چون شما را چنین چیزها پیش آید عذاب خدا را به خاطر بگذرانید و از آن اندیشه کنید و تو را خاطر جمع باد که من بیش از دو منزل با این جمع همراه نیستم .
پس روز سوم دیدم که موکلان سراسیمه به مدینه برگشتند و از پى آن حضرت مى گردیدند و نشان نمى یافتند و مى گفتند در دور او نشسته بودیم که به یک بار غل و زنجیر را دیدم بر جاى او است و او پیدا نیست ! پس من به شام رفتم و عبدالملک مروان را دیدم از من احوال پرسید آنچه دیده بودم نقل کردم گفت : واللّه که همان روز که پى او مى گشتند به خانه من آمد و به من خطاب نمود که ما انا و انت ؛ یعنى تو را با من و مرا با تو چه کار است ؟ من گفتم : دوست مى دارم که با من باشى . فرمود: من دوست نمى دارم که با تو باشم و از پیش من بیرون رفت و به خدا قسم چنان هیبتى از او به من رسید که چون به خلوت آمدم جامه خود را ملوّث دیدم .
زهرى گوید: من گفتم که على بن الحسین علیه السلام به خداى خود مشغول است به او گمان بد مبرید. گفت : خوشا به حال کسى که به شغل او مشغول است .(60)
سوم  خبر یافتن مردى فقیر دو دانه مروارید در شکم ماهى به برکت آن حضرت :
و نیز در کتاب مذکور مسطور است که از زهرى منقول است که گفت : در خدمت آن حضرت یعنى امام زین العابدین علیه السلام بودم ، مردى از شیعیان وى به خدمتش ‍ آمد و اظهار کرد عیالمندى و پریشانى و چهارصد درهم قرض خود را، امام علیه السلام بگریست چون سبب پرسیدند فرمود که کدام محنت عظیمتر از این باشد که آدمى برادر مؤ من خود را پریشان و قرضدار ببیند و علاج آن نتواند کند، و چون مردمان از آن مجلس بیرون شدند یکى از منافقان گفت عجب است که ایشان یک بار مى گویند که آسمان و زمین مطیع ما است و یک بار مى گویند که از اصلاح حال برادر مؤ من خود عاجزیم ، آن مرد درویش از شنیدن این سخن آزرده شد و به خدمت امام رفته گفت : یابن رسول اللّه ! کسى چنین گفت و آن سخن بر من سخت آمد چندان که محنتها و پریشانى هاى خود را فراموش کرد. پس آن حضرت فرمود: به درستى که خداى تعالى تو را فرج داد، و کنیز را آواز داده و فرمود: آنچه به جهت افطار نمودن من مهیا کردى بیار، کنیزک دو قرص نان خشک شده آورد، آن حضرت فرمود: بگیر این قرصها را که در خانه ما به غیر از این نیست و لیکن حق تعالى به برکت این تو را نعمت و مال بسیار دهد.
پس آن مرد دو قرص نان را گرفته به بازار شد و ندانست که چه کند، نفس و شیطان وسوسه اش مى کردند که نه دندان طفلان به این قرصها کار مى کند و نه شکم تو و اهل بیت تو را سیر مى کند و نه طلبکارى از تو به بها مى گیرد، پس در بازار مى گشت تا آنکه به ماهى فروشى رسید که یک ماهى از آنچه گرفته بود در دستش مانده بود که هیچ کس به هیچش نمى خرید، آن مرد درویش با او گفت : بیا قرص جوى دارم با این ماهى تو سودا کنیم ماهى فروش قبول نموده و ماهى را داد آن قرص را گرفت و بعد از قدمى چند که آن درویش رفت بقالى دید که اندک نمکى با خاک ممزوج شده دارد که به هیج نمى خرند، گفت : بیا این نمک را بده و این قرص را بگیر شاید من به این نمک این ماهى را علاج کنم ، مرد بقال نمک را داد و آن قرص را گرفت ، پس به خانه آمد و در فکر بود که ماهى را پاک کند، شنید کسى در مى زند چون بیرون آمد دید هر دو مشتریهاى خود را که قرصها را واپس آورده اند و مى گویند دندان طفلان ما بر این قرص تو کار نمى کند و ما ندانستیم که تو از پریشانى این قرصها را به بازار آورده اى ، این نان خود را بستان ما تو را حلال کردیم و آن ماهى و نمک را به بخشیدیم ، آن مرد ایشان را دعا کرده برگشت ، و چون طفلانش را دندان بر آن کار نمى کرد بر سر ماهى و پختن ماهى رفتند. چون شکم ماهى را شکافتند دو دانه مروارید در شکم ماهى بود که به از آن در هیچ صدف و دریایى نباشد، پس خداى را بر آن نعمت شکر کردن گرفتند، و آن مرد در فکر بود که آیا اینها را به که بفروشد و چه کند. رسول حضرت امام زین العابدین علیه السلام آمده پیغام آورد که امام علیه السلام مى فرماید که خداى تعالى تو را فرج داد و از پریشانى خلاص شدى اکنون طعام ما را به ما رد کن که آن را به غیر از ما کسى نمى خورد، و آن دو قرص را خادم برده حضرت امام سجاد علیه السلام با آن افطار کرد. و درویش مروارید را به مال عظیم فروخت وام بگذارد و حالش نیکو شد و از توانگران گردید.
چون منافقان بر آن احوال اطلاع یافتند با هم گفتند چه عظیم است اختلاف ایشان ، اول قادر نبود بر اصلاح درویش و آخر او را توانگرى عظیم داد، چون این سخن به امام علیه السلام رسید فرمود: به پیغمبر خدا نیز این چنین مى گفتند، نشنیده اید که تکذیب او نمودند در وقتى که احوال بیت المقدس را مى گفت و گفتند کسى که از مکه به مدینه دوازده روز رود چگونه به بیت المقدس در یک شب مى رود و باز مى آید، کار خدا و اولیاء خدا را ندانسته اند.(61)
چهارم  جوان شدن حبابه والبیّه به معجزه آن حضرت :
شیخ صدوق و دیگران از خبابه والبیّه روایت کرده اند که گفت : دیدم حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام را در شرطة الخمیس و با آن حضرت تازیانه اى بود که مى زد به آن فروشندگان جرّى (به کسر جیم و راء مشددّه مکسور) و مارماهى و زمّیر (به کسر زاء معجمه میم مشددّه مکسوره ) و طبرانى که ماهیان حرام مى باشد و مى فرمود به ایشان : اى فروشندگان مسخ شدگان بنى اسرائیل و اى جند بنى مروان ! این وقت فرات بن احنف برخاست و عرض کرد: یا امیرالمؤ منین علیه السلام جند بن مروان کیست ؟ فرمود: گروهى که مى تراشند ریش را و تاب مى دهند سبیل را، حبابه گفت : هیچ گوینده را ندیدم که تکلم کند بهتر از آن حضرت ، پس به متابعت آن جناب روان شدم تا در فضاى مجلس جلوس فرمود، این وقت من خدمت عرض ‍ کردم که یا امیرالمؤ منین علیه السلام چیست دلالت امامت ؟ خدا تو را رحمت کند، فرمود: بیاور به نزد من این سنگریزه را و اشاره فرمود به دست مبارک به سنگریزه من ، آن را به نزدش بردم با خاتم مبارکش آن را نقش فرمود و آنگاه به من فرمود: اى حبابه ! هر کس مدعى امامت باشد و قدرت داشته باشد که سنگریزه را نقش نماید همچنان که دیدى ، پس بدان که او امام واجب الطّاعة است و امام هر چیزى را که اراده نماید از وى پوشیده نماند، پس من رفتم .
این گذشت تا وقتى که حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام از دنیا رحلت فرمود، من خدمت حضرت امام حسن علیه السلام برسیدم و آن جناب در جاى حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام نشسته بود و مردم از حضرتش سؤ ال مى کردند، پس به من فرمود: اى حبابه والبیّه ! گفم : بلى ، اى مولاى من ! فرمود: بیاور آنچه با خود دارى ، من آن سنگریزه را به آن حضرت دادم آن جناب با خاتم مبارکش بر آن نقش ‍ کرد همچنان که حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام آن را نقش کرده بود، حبابه گفت : پس از امام حسن علیه السلام رفتم به خدمت حضرت امام حسین علیه السلام و آن جناب در مسجد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم بود پس مرا نزدیک طلبید و ترحیب نمود، فرمود:
اِنَّ فِى الدِّلالَةِ دَلیلا عَلى ما تُریدُ؛ همانا در آن دلالت که از پدر و برادرم دیدى دلیل است بر آنچه مى خواهى از دانستن امامت من ، آیا باز مى خواهى دلالت امامت را؟ عرض کردم : بلى ، اى سید من ! فرمود: بیاور آن سنگریزه که با خود دارى ، من آن سنگریزه را به آن حضرت دادم ، خاتم بر آن نهاد چنانکه نقش بست بر آن .
حبابه گوید: پس از امام حسین علیه السلام خدمت على بن الحسین امام زین العابدین علیه السلام شدم در آن وقت پیرى به من اثر کرده بود و مرا درمانده و بى چاره کرده بود و سنین عمرم به صد و سیزده سال رسیده بود پس دیدم آن حضرت را پیوسته در رکوع و سجود مشغول به عبادت است و فراغى نیست او را از این روى ماءیوس شدم از دلالت ، پس اشاره فرمود به من به انگشت سبّابه خویش از معجزه آن حضرت ، جوانى به من برگشت ، پس من عرض کردم ، اى آقاى من ! چه مقدار گذشته است از دنیا و چه مقدار باقى است ؟ فرمود:
امّا ما مضى فنعم و امّا ما بقى فلا؛ آنچه گذشته است مى گویم و آنچه به جاى مانده نه . آنگاه فرمود: آنچه با تو است بیاور، پس من آن سنگریزه را به خدمتش دام پس ‍ نقش نهاد بر آن . پس از آن حضرت ، حضرت امام محمدباقر علیه السلام را ملاقات نمودم آن را نقش فرمود، بعد از آن ، خدمت حضرت صادق علیه السلام شدم و بر آن نقش نهاد، پس خدمت حضرت موسى بن جعفر علیه السلام شدم و آن سنگریزه را نقش نهاد پس از آن به خدمت حضرت رضا علیه السلام رسیدم و آن را نقش ‍ نهاد، و حبابه بعد از این نه ماه زندگى کرد در دنیا و وفات کرد، به روایت عبداللّه بن همام .(62)
مؤ لف گوید: حبابه والبیّه که خبر را روایت کرده زنى بوده از شیعیان عاقله کامله جلیله عالمه به مسائل حلام و حرام ، کثیر العبادة ، به حدى در عبادت کوشش و جهد کرده بود که پوستش بر شکمش خشک شده بود و صورتش از کثرت سجود و کوبیده شدن به محل سجده محترق شده بود و پیوسته به زیارت حضرت امام حسین علیه السلام مشرف مى گشت و چنان بود که هرگاه مردم به نزد معاویه مى رفتند او به نزد امام حسین علیه السلام مى رفت و بر آن حضرت وفود مى نمود، و وقتى در صورتش برصى عارض شده بود به برکت آب دهان مقدس آن حضرت ، آن مرض بر طرف شد.(63) و این زن همان زن است که گفته : دیدم حضرت امام محمدباقر علیه السلام را در مسجدالحرام در وقت عصر که مردم دورش جمع شدند و مسائل حلال و حرام و مشکلات خود را پرسیدند، حضرت از جاى خود حرکت نفرمود تا آنکه هزار مساءله ایشان را فتوى فرمود.(64)
صدر خبر دلالت دارد بر عدم جواز تراشیدن ریش و آنکه ریش تراشى به هیئت بنى مروان و بنى امیه است . و چون در زمان ما تراشیدن ریش شایع شده و قبحش از بین رفته و به حدى آن منکر معروف شده که نهى از آن منکر مى نماید!؟ و شایسته باشد که ما در اینجا به ادله عدم جواز آن اشاره کنیم :
شهید اول علیه السلام در ( قواعد ) فرموده : جایز نیست براى خنثى ، تراشیدن ریش ؛ زیرا که احتمال مى رود مرد باشد.(65) و ظاهر این عبارت مسلم بودن حرمت است براى مرد.

میرداماد در ( شارع النجاة ) حکم به حرمت کرده و گویا نسبت به اجماع داده .(66)
و علامه مجلسى رحمه اللّه در ( حلیه ) نسبت به مشهور داده (67) و در ( کتاب جعفریات ) به سند صحیح مروى است که حضرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود: تراشیدن ریش از مثله است و هر که مثله کند بر او باد لعنت خدا.(68) و در ( عوالى الّلئالى ) مروى است که آن جناب فرمود: لَیْسَ مِنّا مَنْ سَلَقَ وَ لا خَرَقَ وَ لا حَلَقَ؛ نیست از ما کسى که با بى حیایى و وقاحت سخن بسیار گوید و مال خود را تبذیر کند و ریش را تراشد.(69)
چنانکه مؤ لف آن ابن ابى جمهور در حاشیه تفسیر فرموده . و در ( فقیه ) مروى است که حضرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود: شارب را از ته بگیرید و ریش (70) را بلند بگذارید و به یهودان و گبران خود را شبیه مگردانید و نیز فرموده گبران ریشهاى خود را چیدند و سبیلهاى خود را زیاد کردند، و ما شارب خود را مى چینیم و ریش را مى گذاریم ، بعضى گفته اند محتمل است مراد از عدم تشبه به یهود، اصلاح کردن ریش باشد؛ چون یهود ریش ‍ را نمى تراشند.
و چون نامه دعوت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم به ملوک کسرى رسید به باذان که عامل یمن بود نوشت که آن حضرت را نزد او فرستد، و او کاتب خود ( بانویه ) و مردى که او را ( خرخسک ) مى گفتند به مدینه فرستاد، آن دو نفر ریشها را تراشیده و شارب را گذاشته بودند، پس آن جناب را خوش نیامد که به ایشان نظر کند، فرمود: واى بر شما! کى امر کرده شما را به این ؟ گفتند: رب ما یعنى کسرى ، حضرت فرمود: لیکن پروردگار من امر کرده مرا به گذاشتن ریش و چیدن شارب .(71)
و سیوطى در ( جامع صغیر ) از حضرت امام حسن علیه السلام روایت کرده که آن جناب فرموده ده خصلت است که قوم لوط کردند و به سبب آن هلاک شدند و زیاد کنند امت من یک خصلت دیگر را و شمرد از آن ده بریدن ریش را با مقراض .(72)
شیخ على در ( درّ المنثور ) از دو راه استدلال کرده : یکى به خبر ( فقیه ) مذکور. و مستحب بودن یک جزء آن به جهت دلیل خارج ، منافات با وجوب جزء دیگر ندارد به جهت ظاهر امر که وجوب است [به ] خصوص با نهى از تشبیه به یهود و گبر؛
دوم آنکه براى ازاله موى ریش در شرع دیه کامله مقرر شده و هرچه چنین باشد فعلش بر غیر بلکه بر صاحبش حرام است و بیرون رفتن افراد نادره مثل ازاله موى سر منافات با این قاعده کلیّه ندارد.(73)
و فقیر گوید: که من این جمله را از ( کلمه طیّبه ) نقل کردم و در حدیث است در ذیل آیه شریفه ( وَ اِذَابْتَلى اِبْراهِیمَ ربََّهُ بِکَلَماتٍ فَاَتَمَّهُنَّ ) (74) که گرفتن شارب و گذاشتن ریش از آن ( عشره حنفیه ) است که بر حضرت ابراهیم علیه السلام نازل شده و آن ده امرى است که نسخ نشده و نخواهد شد تا روز قیامت ؛(75) و بودن گذاشتن ریش در عداد مستحبات دلى استحباب نمى شود چون بغض مذکورات در آن از واجبات است مثل غسل جنابت و ختنه کردن ، و ممکن است استدلال کرده شود به اخبار داله بر عدم جواز تشبه مردان به زنان چونکه مرد به ریش تراشیدن شبیه به زن مى شود.
حضرت صادق علیه السلام در ( توحید مفضل ) فرمود که بیرون آمدن مو بر صورت باعث عزت او است ؛ زیرا که به واسطه آن از حد کودک بودن و شباهت به زن داشتن بیرون مى آید.(76) و حضرت امام رضا علیه السلام فرموده که حق تعالى زینت داده مردان را به ریش و قرار داده ریش را فضیلتى از براى مردان که به آن امتیاز پیدا کنند از زنان .(77) و در جزء خبرى است مروى از حضرت امام صادق علیه السلام که شخصى از قوم عاد تکذیب حضرت یعقوب پیغمبر کرد آن حضرت بر او نفرین کرد که ریش او ریخته شود. پس به دعاى آن پیغمبر ریش آن مرد عادى بر سینه اش ریخته و آمرد شد.(78) از این خبر معلوم شود کثرت قبح و شناعت بى مو شدن صورت مرد پیر که حضرت یعقوب علیه السلام در عوض تکذیب آن مرد، این عقوبت را براى او اختیار فرمود.
و ممکن است نیز تمسک به حدیثى که دلالت دارد بر تحریم همشکل شدن با اعداء دین و آن خبر این است ، شیخ صدوق از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده که فرمود: وحى فرستاد حق تعالى به سوى پیغمبرى از پیغمبران خود که بگو به مؤ منین نپوشید لباس دشمنان مرا و مخورید مطاعم دشمنان مرا و سلوک نکنید به مسلکهاى دشمنان من پس دشمنان من خواهید بود همچنان که ایشان دشمنان من اند.(79)
مخفى نماند که ریش تراش محروم است از بسیارى از فواید و برکات ، از جمله خضاب است که وارد شده که یک درهم در خضاب افضل است از انفاق هزار درهم در راه خدا.(80) و در خضاب چهارده خصلت است : دور مى کند باد را از گوشها، و روشن مى کند چشم را الخ .(81) و هم محروم است از شانه کردن ریش و فوایدى که بر آن مترتب است و آن بر طرف کردن فقر و بردن وبا است .(82) و هر که هفتاد مرتبه ریش خود را شانه زند که بشمرد آن را یک به یک ، چهل روز شیطان نزد او نشود.(83) و از حضرت صادق علیه السلام روایت شده در آیه شریفه ( خُذوُا زینَتَکُمْ عِنْدَ کُلُّ مَسْجِدٍ ) (84) که فرمود: شانه کردن است نزد هر نماز فریضه و نافله الى غیر ذلک .(85)
فقیر گوید: که من نمى دانم شخصى که ریش خود را تراشیده در دعاى رجب ، یا مَنْ اَرْجُوُهُ لِکُلِّ خَیْرٍ، عوض ریش خود که در مشت خود مى گیرد و به جاى ، حَرِّمْ شَیْبَتى عَلى النّارِ، چه خواهد گفت ؟! و چگونه خود را محروم مى کند از توجه حق تعالى بر او و ترحّم بر او یا نشنیده که کسى که مى خواهد حق تعالى بر او ترحم فرماید و او را از آتش جهنم آزاد نماید بعد از نمازها بگیرد ریش خود را به دست راست و کف دست چپ را به آسمان بگشاید و بگوید هفت مرتبه :
( یا رَبَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلى مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَ آلِ مُحَمَّدٍ ) پس سه دفعه بگوید با همان حال ( یا ذَاالْجَلالِ وَ اْلاِکْرامِ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَارْحَمْنى وَ اءَجِرْنى مِنَ النّ ار. )
پنجم  در ( مدینة المعاجز ) از ابوجعفر طبرى مروى است که ابونمیر على بن یزید گفت : من بودم در خدمت حضرت على بن الحسین علیه السلام در وقتى که زا شام به مدینه طیّبه مى رفت و با جماعت نشوان آن حضرت ، از رعایت احترام و حشمت فرو گذاشت نمى کردم و همیشه به ملاحطه احترام ایشان از ایشان دورتر فرود مى آمدم ، چون به مدینه وارد شدند پاره حلّى و زیور خود را براى من فرستادند، من قبول نکردم و گفتم اگر حسن سلوکى در این مقام از من ظاهر گشت محض خشنودى خداى تعالى بود، آن هنگام حضرت سنگى سیاه و سخت برگرفت و با خاتم مبارک بر آن نقش نهاد و فرمود: بگیر این را و هر حاجتى که تو را روى دهد از آن بخواه .
مى گوید: قسم به آنکه محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم را مبعوث به حق فرمود که من در سراى تاریک از آن سنگ طلب روشنى مى کردم روشنایى مى داد و بر قفلها آن را مى گذاشتم باز مى شد و آن را به دست مى گرفتم و حضور سلاطین مى رفتم از ایشان بدى نمى دیدم .(86)
ششم  دریدن شیران است دزدى را که متعرض آن حضرت شد.
و نیز در آن کتاب و غیره است که حضرت امام محمدباقر علیه السلام فرمود: وقتى حضرت على بن الحسین علیه السلام به سفر حج بیرون شد و رفت تا رسید به یک وادى ما بین مکه و مدینه پس ناگاه مردى راهزن به آن حضرت برخورد و به آن جناب گفت : فرود آى ، فرمود: مقصود چیست ؟ گفت : تو را بکشم و اموالت برگیرم ! فرمود: هرچه دارم با تو قسمت مى کنم و بر تو حلال مى نمایم . گفت : نه ! فرمود: براى من قدرى که مرا به مقصد برساند بگذار، قبول نکرد. حضرت فرمود: ( (فَاَیْنَ رَبُّکَ؟ قالَ نائِمٌ)، ) پروردگار تو کجا است ؟ خواب است ، در این حال دو شیر حاضر شدند یک شیر سرش را و آن دیگر پایش را گرفتند و کشیدند، پس ‍ حضرت فرمود: گمان کردى که پروردگارت از تو در خواب است ؟ یعنى این است جزاى تو بچش عقوبت خود را.(87)
هفتم  در توکل آن حضرت است :
در ( مناقب ) و ( مدینة المعاجز ) و غیرهما است که ابراهیم بن ادهم و فتح موصلى هر یک جداگانه روایت کرده اند، در بیابان با قافله اى راه مى بردیم پس مرا حاجتى افتاد از قافله دور شدم ، به ناگاه کودکى را دیدم در بیابان روان است با خود گفتم سبحان اللّه کودکى در چنین بیابانى پهناور راه مى سپارد، سپس نزدیک او شدم و بر او سلام کردم و جواب شنیدم ، پس به او گفتم : کجا قصد دارى ؟ گفت : به خانه پروردگارم . گفتم : حبیب من ! تو کودکى و بر تو اداى فرض و سنتى نیست ، فرمود: اى شیخ ! مگر ندیدى که از من کوچکترها بمردند؟ عرض ‍ کردم : زاد و راحله تو چیست ؟
فرمود: ( زادى تَقْواىَ وَ راحِلَتى رِجْلاىَ وَ قَصْدى مَوْلاىَ؛ ) توشه من پرهیزکارى من است و راحله من دو پاى من و مقصود من مولاى من است .
عرض کردم : طعامى با تو نمى بینم ؟
فرمود: اى شیخ ! آیا پسندیده است که تو را کسى به خانه خود بر خوان [ سفره ] خود بخواند و تو با خود طعام و خوردنى ببرى ؟ گفتم : نه ، فرمود: آنکه مرا دعوت فرموده مرا طعامى مى خوراند و سیراب مى فرماید، گفتم : پس پا بردار و تعجیل کن تا به قافله ، خود را برسانى ، فرمود:
( عَلَىَّ الْجَهادُ وَ عَلَیْهِ الاِبْلاغُ؛ ) بر من است کوشش و بر خدا است مرا رسانیدن ، مگر نشنیده اى قول خداوند تعالى :
( وَ الَّذینَ جاهَدوُا فینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ اِنَّ اللّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنینَ ) :(88)
آنانکه کوشش کردند در ما، هر آینه بنمایانیم ایشان را راه هاى خود و به درستى که خدا با نیکوکاران است .
راوى گفت : در آن حال که بر این منوال بودیم ناگاه جوانى خوشرو با جامه هاى سفیدروى آورد و با آن کودک معانقه نمود و بر او سلام کرد، من رو به آن جوان کردم و گفتم : تو را قسم مى دهم به آنکه تو را نیکو خلق فرموده که این کودک کیست ؟ گفت : آیا او را نمى شناسى ؟ این على بن الحسین بن علین بن ابى طالب علیهم السلام است ، پس آن جوان را بگذاشتم و به آن کودک روى آوردم و گفتم : تو را سوگند مى دهم به حق پدرانت که این جوان کیست ؟ فرمود: آیا او را نمى شناسى ؟ این برادر من خضر علیه السلام است که هر روز بر ما وارد مى شود و بر ما سلام مى کند. عرض کردم : از تو مسئلت مى نمایم به حق پدرانت که مرا خبر دهى که این مفاوز و بیابانهاى بى آب را بدون زاد و توشه چگونه مى پیمایى ؟ فرمود: من این بیابانها را مى پیمایم به زاد، و زاد من در آنها چهار چیز است ، عرض کردم : چیست آنها؟ فرمود: دنیا را به تمامى آن بدون استثناء مملکت خدا مى دانم و تمامى مخلوق را غلامان و کنیزان و عیال خدا مى بینم ، و اسباب و ارزاق را به دست قدرت خدا مى دانم ، و قضا و فرمان خداى را در تمام زمین خداى نافذ مى بینم . گفتم : خوب توشه اى است توشه تو اى زین العابدین علیه السلام و تو با این زاد و مفاوز آخرت را مى پیمایى تا به دنیا چه رسد.(89)
هشتم  در جلالت و عظمت آن حضرت است :
در جمله اى از کتب معتبره روایت شده که در زمان خلافت عبدالملک مروان سالى پسرش هشام به حج رفت و در حال طواف چون به حجرالا سود رسید خواست استلام کند از کثرت ازدحام نتوانست و کسى از او احتشام نبرد، آن وقت در مسجدالحرام منبرى براى او نصب کردند تا بر منبر قرار گرفت و اهل شام بر دور او احاطه کردند که در این هنگام حضرت سیدالساجدین و ابن الخیرتین امام زین العابدین علیه السلام پیدا شد در حالى که ازار و ردایى در برداشت و صورتش ‍ چندان نیکو بود که احسن تمام مردم آنجا بود و بویش از همه پاکیزه تر و در جبهه اش ‍ (پیشانى اش ) از آثار سجده پینه بسته بود پس شروع فرمود به طواف کردن بر دور کعبه و چون به حجرالا سود رسید، مردم به ملاحظه هیبت و جلالت آن حضرت از نزد حجر دور شدند تا ان حضرت استلام فرمود، هشام از ملاحظه این امر در غیظ و غضب شد. مردى از اهل شام چون این عظمت و جلالت مشاهده کرد از هشام پرسید که این شخص کیست که مردم به این مرتبه از او هیبت و احتشام مى برند؟
هشام براى اینکه اهل شام آن جناب را نشناسند، گفت : نمى شناسم !؟ فرزدق شاعر در آنجا حاضر بود گفت : ( لکِنّى اَعْرِفُهُ. )
(گفت من مى شناسمش نیکو
زو چه پرسى به سوى من کن رو)
اگر هشام او را نمى شناسد من او را خوب مى شناسم ، آن شامى گفت : کیست او یا ابا فراس ؟ فرزدق گفت :
هذا الَّذى تَعْرِفُ الْبَطْحاءُ وَطْاءَتَهُ
وَالْبَیْتُ یَعْرِفُهُ وَالْحِلُّ وَالْحَرَمُ
هذَا ابْنُ خَیْرِ عِبادِ اللّهِ کُلِّهِم
هذَا التَّقِىُّ النَقِىُّ الطّاهِرُ الْعلَمُ
اِذا رَاَتْهُ قُرَیْشٌ قالَ قائِلُها
اِلى مَکارِمِ هذا یِنْتَهِى الْکَرَمُ
یَکادُ یُمْسِکُها عِرْفانَ راحَتِهِ
رُکْنُ الْحَطیمِ اِذا ما جاءَ یَسْتَلِمُ
وَ لَیْسَ قَوْلِکَ مَنْ هذا بِضآئِرِه
اَلْعُرْبُ تَعْرِفُ مَنْ اَنْکَرْتَ والْعَجَمُ
هذَا ابْنُ فاطِمَةَ اِنْ کُنْتَ جاهِلَهُ
بِجَدِّهِ اَنْبِیاءُ اللّهِ قَدْ خُتِموُا
مُقَدَّمٌ بَعْدَ ذِکْرِ اللّهِ ذِکْرُهُمُ
فى کُلُّ بِرٍّ وَ مَخْتُومٌ بِهِ الْکَلِمُ
یِسْتَدْفَعُ الضُّرُّ وَالْبَلْوى بِحُبِّهِمُ
وَ یُسْتَربُّ بِهِ الاِحْسانُ وَالنِّعَمُ
اِنْ عُدَّ اَهْلُ التُّقى کانُوا اَئمتَّهُمْ
اَوْ قیلَ مَنْ خَیْرُ اَهْلِ اْلاَرضِ؟ قیلَ هُمُ
ما قالَ لا قَطُّ اِلاّ فى تَشَهُّدِهِ
لَوْلاَ التَّشهُّدُ کانَتْ لا ئُهُ نَعَمُ
هشام در غضب شد و جائزه فرزدق را قطع کرد و امر کرد او را در عسفان  که موضعى است مابین مکه و مدینه  حبس نمودند.
این خبر چون به حضرت على بن الحسین علیه السلام رسید دوازده هزار درهم براى فرزدق فرستاد و از او معذرت خواست که اگر بیشتر مى داشتم زیادتر بر این تو راصله مى دادم ، فرزدق آن مال را رد کرد و پیغام داد که من براى صله نگفتم بلکه به جهت خدا و رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم گفتم . حضرت دوباره آن مال براى او روانه کرد و پیغام فرستاد که به حق من قبول کن ، فرزدق قبول نمود.
در بعض روایات است که حبس او طول کشید و هشام او را به قتل تهدید کرد، فرزدق به امام علیه السلام شکایت کرد حضرت دعا کرد حق تعالى او را از حبس ‍ خلاص نمود، فرزدق خدمت آن حضرت رسید و عرض کرد: هشام نام مرا از دیوان عطا محو کرد. حضرت فرمود: عطاى تو چه مقدار بود؟ عرض کرد: فلان و فلان ، پس حضرت به مقدارى که چهل سال او را کفایت کند به او عنایت فرمود و فرمود: اگر مى دانستم تو به بیشر از این محتاج مى شودى عطا مى نمودم ! چون چهل سال به پاى رفت فرزدق وفات کرد.(90)
مؤ لف گوید: که فرزدق نام او همام بن غالب بن صعصعة تمیمى مجاشعى است و کنیت او ابوفراس و فرزدق لقب او است و او از اعیان شیعه امیرالمؤ منین علیه السلام و مداح خاندان طیبین و طاهرین بوده ، و او از خاندان بزرگ است و پدران او را مآثر ظاهره و مفاخر باهره است ، از ( کتاب اصابه ) نقل شده که ( غالب ) پدر فرزدق از کریمان روزگار و صاحب شتران بى شمار بود و چون در بصره به خدمت حضرت امیر علیه السلام رسید و فرزدق را همراه آورده به پابوس ‍ آن حضرت مشرف گردانید و اظهار نموده که شعر را خوب مى گوید و وادى نظم را چابکانه مى پوید، حضرت فرمود که تعلیم قرآن او را به از شعر و انشاد آن است . پس فرزدق با خود عهد کرد که من بعد به هیچ چیز نپردازد تا قرآن مجید را محفوظ خود سازد.(91)
بالجلمه : این قصیده زیاده از چهل بیت است و از ملاحظه آن معلوم مى شود که فرزدق در چه مرتبه از ادب بوده که مرتجلا این قصیده شریفه را کلا اءو بعضا انشاء کرده .
محقق بهبهانى از جد خود تقى مجلسى  رضوان اللّه علیهما  نقل کرده که عبدالرحمن جامى سنى در ( سلسلة الذهب ) این قصیده را به نظم فارسى درآورده و گفته که زنى از اهل کوفه فرزدق را بعد از مرگ در خواب دید از او پرسید که خدا با تو چه کرد؟ گفت : خدا مرا آمرزید به سبب آن قصیده که در مدح حضرت على بن الحسین علیه السلام گفتم .(92)
جامى گفته : سزاوار است که حق تعالى تمام عوالم را بیامرزد به برکت این قصیده شریفه . و نیز در ( سلسله ) گفته :
صادقى از مشایخ حرمین
چون شنید این نشید دور از شین
گفت نیل مراضى حق را
بس بود این عمل فرزدق را
مستعد شد رضاى رحمن را
مستحق شد ریاض رضوان را
زانکه نزدیک حاکم جابر
کرد حق را براى حق ظاهر(93)
نهم  در تکلم آهو با آن حضرت است :
در ( کشف الغمّه ) و دیگر از کتب معتبره روایت است که وقتى حضرت امام زین العابدین علیه اسلام با اصحاب خود نشسته بود که ناگاه ماده آهویى از بیابان نمایان گشت و همى آمد تا حضور مبارک امام علیه السلام و همى دم با دست بر زمین زد و همهمه و صدا نمود بعضى از آن جماعت عرض کردند: یابن رسول اللّه ! این ماده آهو چه مى گوید؟ فرمود:
مى گوید فلان ابن فلان قرشى بچه او را روز گذشته در فلان وقت گرفته و از دیروز تاکنون شیر نخورده . از این کلام در دل مردى از آن جماعت چیزى خطور کرد یعنى حالت انکارى پدید گشت و امام علیه السلام به علم خود بدانست ، پس بفرمود آن مرد قرشى را حاضر کردند و به او فرمود: چیست این آهو را که از تو شکایت مى کند؟ عرض کرد: چه مى گوید؟! فرمود: مى گوید تو بچه او را روز گذشته در فلان وقت گرفته اى و از آن هنگام که او را ماءخوذ داشته اى به او شیر نداده است و از من خواستار مى شود که از تو بخواهم این بچه آهو را بیاورى تا شیر بدهد و دیگرباره به تو باز گرداند، آن مرد گفت : سوگند به آنکه محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم را به رسالت مبعوث داشت راست فرمودى . فرمود این بچه آهو را به من فرست ، چون مادرش بچه خود را بدید، همهمه نمود دم و دست خود را بر زمین زد و بچه اش را شیر بداد. امام علیه السلام به او فرمود: اى فلان ! به حق من بر تو این بچه آهو را بمن ببخش ، پس به آن حضرت بخشید، امام علیه السلام نیز او را به آهو بخشید و تکلم فرمو با وى به کلام او، آهو همهمه کرد و دم به زمین مالید و با بچه اش روان گشت ، عرض کردند: یابن رسول اللّه ! چه مى گفت ؟ فرمود: دعا کرد براى شما و شما را جزاى خیر گفت .(94)
دهم  در دلائل آن حضرت است در واقعه حرّه :
در ( مناقب ) است که سؤ ال کرد لیث خزاعى از سعید بن مسیب از نهب و غارت مدینه ؟ گفت : بلى اسبها را بستند بر ستونهاى مسجد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم ، دیدم اسبها را اطراف و گرداگرد قبر مطهر، و سه روز مدینه را غارت کردند و چنان بود که من و على بن الحسین علیه السلام سر قبر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم مى آمدیم و امام زین العابدین علیه السلام به کلامى تکلم مى کرد که من نفهمیدم ، پس در میان ما و مردم حائلى پدید مى گشت و ما نماز مى گذاشتیم و مردمان را مى دیدیم وایشان ما را نمى دیدند. و ایستاده بود مردى که بر تن داشت حلّه اى سبز سوار بر اسب دم کوتاه اشهب  یعنى سفید و سیاه که سفیدى غلبه کرده  به دست او بود حربه و با على بن الحسین علیه السلام بود. پس ‍ هرگاه مردى آهنگ حرم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم مى کرد آن سوار حربه خود را به او، اشارت مى نمود پس بدون آنکه به او برسد هلاکت مى گشت .
پس چون از غارت و نهب فارغ شدند حضرت امام زین العابدین علیه السلام نزد زنان رفت و نگذاشت هیچ گوشوارى در گوش کودکى و نه زیورى بر زنى و نه جامه اى مگر آنکه سوار بیرون آورد، آن سوار عرض کرد: یابن رسول اللّه ! من فرشته اى مى باشم از فرشتگان از شیعیان تو و شیعه پدر تو چون این مردم به غارت و آزار اهل مدینه بیرون تافتند، از پروردگار خود خواستم که مرا اذن دهد در یارى و نصرت شما آل محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم ، حق تعالى مرا رخصت فرمود تا این عمل من در حضرت پروردگار و رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم و شما اهل بیت ذخیره بماند تا روز قیامت برسد.(95)
مؤ لف گوید: مرا از این نهب و غارت همان غارتیست که در واقعه حرّه اتفاق افتاد و کیفیت آن نحو اختصار چنان است که چون ظلم و طغیان یزید و عمال او عالم را فراگرفت و فسق و فجور او بر مردم ظاهر گشت و هم بعد از شهادت حضرت امام حسین علیه السلام در سنه شصت جمعى از اهل مدینه به شام رفتند و به چشم خود دیدند که یزید پیوسته مشغول است به شرب خمر و سگ بازى و حلیف قمار و طنابیر و آلات لهو و لعب مى باشد، چون برگشتند اهل مدینه را به شنایع اعمال یزید لعین اخبار کردند، مردم مدینه عامل یزید: عثمان بن محمد بن ابى سفیان را با مروان حکم و سایر امویین از مدینه بیرون کردند و سب و شتم یزید را آشکار کردند و گفتند کسى که قاتل اولاد حضرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم و ناکح محارم و تارک صلاة و شارب خمر است لیاقت خلافت ندارد، پس با عبداللّه بن حنظله غسیل الملائکه بیعت کردند.
این خبر چون گوشزد یزید پلید شد مسلم بن عقبه مرّى را که تعبیر از او به ( مجرم ) و ( مسرف ) کنند با لشکرى فراوان از شام به جانب مدینه گسیل داشت . مسلم بن عقبه با لشکرش چون نزدیک به مدینه شدند در سنگستان مدینه که معروف به ( حرّه واقم ) است و بر مسافت یک میل از مسجد سرور انبیاء صلى اللّه علیه و آله و سلم است رسیده بودند که اهل مدینه به دفع آن بیورن شدند و لشکر یزید شمشیر در ایشان کشیدند و حرب عظیمى واقع شد جماعت بسیارى از مردم مدینه کشته شدند، و پیوسته مروان بن حکم مسرف را تحریص بر کشتن اهل مدینه مى کرد تا اینکه ایشان را تاب مقاومت نماند. لاجرم به مدینه گریختند و پناه به روضه مطهره حضرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم بردند و قبر منور آن حضرت را ملاذ خود قرار دادند.
لشکر مسرف نیز در مدینه ریختند و به هیچ وجه آن بى حیاها احترام قبر مطهر نگه نداشتند و با اسبهاى خود داخل روضه منوره شدند و اسبهاى خود را در مسجد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم جولان دادند و پیوسته از مردم کشتند تا روضه و مسجد پر از خون شد و تا قبر مطهر خود رسید و اسبهاى ایشان در روضه که مابین قبر و مبنر است و روضه ایست از ریاض جنت ، روث و بول کردند و چندان از مردم مدینه کشت که مداینى از زهرى روایت کرده که هفتصد نفر از وجوه ناس از قریش و انصار و مهاجر و موالى کشته شد و از سایر مردمان غیر معروف از زن و مرد و حرّ و عبد عدد مقتولین ده هزار تن به شمار رفت .


ابوالفرج گفته که از اولاد ابوطالب دو تن در واقعه حرّه شهید گشت یکى ابوبکربن عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب علیه السلام و دیگر عون اصغر و او نیز فرزند عبداللّه بن جعفر برادر عون اکبر است که در کربلا شهید گشت و مادر او جمانه دختر مسیب نجبه است که به جهت خونخواهى امام حسین علیه السلام بر ابن زیاد خروج کرد و در ( عین ورده ) کشته گشت .(96)
مسعودى فرموده که از بنى هاشم غیر از اولاد ابوطالب نیز جماعتى کشته گشتند مانند فضل بن عباس بن ربیعة بن الحارث بن عبدالمطلب و حمزة بن نوفل بن الحارث و عباس بن عتبة بن ابى لهب و غیر ایشان از سایر قریش و انصار و مردمان دیگر از معروفین که عدد مقتولین ایشان چهار هزار به شمار رفته به غیر از کسانى که معروف نبودند. پس از آن ، مسرف بن عقبه دست تعدى بر اعراض و اموال مردم گشاد. اموال و زنان اهل مدینه را ته سه روز بر لشکر خویش مباح داشت .(97)
ابن قتیبه در ( کتاب الامامة والسّیاسة ) نقل کرده که در واقعة حرّه اول خانه هایى که غارت شد، خانه هاى بنى عبدالا شهل بود و نگذاشتند در منازل چیزى از اثاث الدّار و حلى و زیور و فراش ، حتى کبوتر و مرغ را گرفتند و ذبح کردند سپس ریختند به خانه محمد بن مسلمه ، زنها صیحه کشیدند. زیدبن محمد بن سلمه صداى زنها را که شنید به جانب آن صداها دوید، دید ده نفر از لشکر شام اند که مشغول غارتگرى اند، زید با ده نفر از اهل خود با آنها مقاتله کرد تا آن جماعت را به قتل رسانید و آنچه غارت کرده بودند برگردانید و آنها را در چاه بى آب ریخته و خاک بالاى آنها ریخت ، سپس جمعى دیگر از اهل شام آمدند با آنها نیز مقاتله کرد تا آنکه چهارده نفر از آنها را به قتل رسانید لیکن صورتش مضورب شمشیر چهار نفر گردید.
ابوسعید خدرى در این واقعه ملازمت خانه را اختیار کرد چند نفر از اهل شام بر او وارد شدند گفتند: اى شیخ ! تو کیستى ؟ گفت : ابوسعید خدرى از اصحاب پیغمبرم صلى اللّه علیه و آله و سلم گفتند: پیوسته مى شنیدیم نام ترا، خوب کردى و حظ خود را گرفتى که ترک قتال با ما کردى و در خانه ات نشستى اینک هرچه دارى براى ما بیاور. گفت : به خدا سوگند مالى نزد من نیست که براى شما آورم ، شامیها در غضب شدند ریش ابوسعید را کندند و او را بسیار زدند پس آنچه در خانه داشت غارت کردند حتى سیر و یک جفت کبوتر که در خانه او بود.
پس ابن قتیبه نقل کرده که جماعتى از اشراف را به ( قتل صبر ) شربت فنا چشانیدند و گفته که رسید عدد کشتگان حرّه از قریش و انصار و مهاجرین و وجوه مردم به هزار و هفتصد نفر و از سایر مردم به ده هزار سواى زنان و کودکان .
ابومعشر گفته : که داخل شد مردى از اهل شام بر زنى از طایفه انصار که تازه طفلى زاییده بود و آن طفل در بغلش بود، پس به آن زن ، گفت : مالى هست براى من بیاور، گفت : به خدا سوگند! چیزى براى من نگذاشته اند که براى تو بیاورم . آن مرد گفت : براى من چیزى بیرون آر و الا تو را با کودکت مى کشم ، گفت : واى بر تو! این کودک فرزند ابن ابى کبشه انصارى صاحب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم است از خدا بترس متعرض ما مشو، رو کرد به طفل خود و گفت : اى کودک من ! واللّه اگر چیزى مى داشتم فداى تو مى دادم و نمى گذاشتم که بر تو صدمه اى وارد آید. پس آن شامى بیرحم گرفت پاى آن کودک مظلوم را در حالى که پستان در دهانش بود و کشید او را از کنار مادرش و زد او را بر دیوار به نحوى که مغز سرش بر زمین پراکنده شد.
راوى گفت : هنوز آن مرد از خانه بیرون نشد که نصف صورتش سیاه گردید و ضرب المثل شد.(98)
و بالجمله ؛ چون مسرف از قتل و غارت و هتک و اعراض اهل مدینه بپرداخت مردم را به بیعت یزید و اقرار بر عبودیت و بندگى او خواند و هر که اباء [ خوددارى ] مى کرد او را مى کشت . تمامى اهل مدینه جز حضرت امام زین العابدین علیه السلام و على بن عبداللّه بن عباس ، از ترس جان اقرار نمودند و بیعت کردند.
و اما سبب آنکه مسرف متعرض حضرت سیدالساجدین علیه السلام و على بن عبداللّه بن عباس نشد آن بود که چون خویشان مادرى على بن عبداللّه در میان لشکر مسرف جاى داشتند مسرف را در باب او مانع شدند.
و اما حضرت سجاد علیه السلام پس پناه به قبر مطهر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم برد و خویشتن را به آن چسبانید و این دعا را خواند:
( اَللّهُمَّ رَبَّ السَّمواتِ السَّبْعِ وَ ما اَظْلَلْنَ وَ الاَرَضینَ السَّبْعِ وَ ما اَقْلِلْنَ رَبَّ الْعرشِ الْعَظیمِ رَبِّ مُحَمِّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرینَ اَعُوذُبِکَ مِنْ شَرِّهِ وَ اَدْرَءُ بِکَ فى نَحْرِهِ اَسْئَلُکَ اَن تُؤْتِینى خَیْرَهُ وَ تَکْفِیِنى شَرَّهُ. ) (99)
پس به جانب مسلم بن عقبه روانه شد و پیش از آنکه امام معصوم علیه السلام بر آن پلید میشوم وارد شود آن ملعون در کمال غیظ و غضب بود و بر آن جناب و آباء کرام او علیه السلام ناسزا مى گفت ، چون آن جناب وارد شد و نگاه مسرف بر آن حضرت افتاد چندان ترس و رعب از آن حضرت در دل او جا کرد که لرزه او را گرفت و از براى آن جناب به پاى خاست و آن حضرت را در پهلوى خویش جاى داد و در کمال خضوع عرض کرد که حوائج خود را بخواهید که هرچه بخواهید قبول است ، پس هر که را آن حضرت شفاعت کرد مسرف به جهت آن حضرت از او درگذشت و مکرّما از نزد او بیرون رفت .
و بالجمله ؛ قضیه حرّه را شیعه و سنى در کتب خود ذکر کرده اند، وقوعش در بیست و هشتم ماه ذى الحجّة سال شصت و سوم هجرى دو ماه و نیم به مرگ یزید مانده بود و چون مسرف بن عقبه از کار مدینه بپرداخت به قصد دفع عبداللّه بن زبیر و اهل مکه از مدینه بیرون تاخت هنوز به مکه نرسیده در بین راه در ( ثنیّه مشلّل ) که نام کوهى است که از آنجا به قدید فرود مى شوند  به درکات دوزخ شتافت . پس از آنکه جماعتش از آن محل حرکت کردند، ام ولد یزید بن عبداللّه بن ربیعه که مترقب موت مسرف بود و از عقب لشکر مى آمد سر گور مسرف آمده و قبرش را بشکافت چون لحد را گشود دید مار سیاهى بزرگ دهن گشوده و بر گردن مسرف پیچیده ترسید نزدیک رود، صبر کرد تا مار از او دور شد آن وقت مرده مسرف را درآورده و در ( ثنیّه ) بیاویخت و به قولى او را آتش زده و کفنش ‍ را پاره کرد و بر درختى در آنجا او را آویزان کرد، پس هر که از آنجا مى رفت سنگ بر او مى افکند، و آنچه کرد مسرف بن عقبه با اهل مدینه ، کارهاى بسر بن ارطاة بود در حجاز و یمن براى معاویه .
و در ( کامل ابن اثیر ) است که یزید خواست عمرو بن سعید را بفرستد به جنگ اهل مدینه قبول نکرد، پس خواست ابن زیاد را روانه نماید اقدام نکرد و گفت :
( وَاللّهِ لاجَمَعْتُهُما لِلفاسِقِ قَتْلَ ابْنِ رَسوُلِ اللّهِ علیه السلام وَ غَزْوَ الْکَعْبَةِ. )
پس مسلم بن عقبه را براى این کار اختیار کرد، و او با اینکه پیرى بود کهن و سالخورده و مریض ، قبول کرده و اقدام در این کار نمود.(100)
یازدهم  درآمدن باران به دعاى آن حضرت علیه السلام :
شیخ طبرسى در ( احتجاج ) و غیر او، از ثابت بنانى روایت کرده که سالى با جماعتى از عباد بصره مثل ایوب سجستانى و صالح مرى و عتبة الغلام و حبیب فارسى و مالک بن دینار به عزم حج حرکت کردیم ، چون به مکه معظمه رسیدیم آب سخت و کمیاب بود و از قلت باران جگر جمله یاران تشنه و تفته بود و از این حال با ما جزع و فزع آوردند تا مگر به دعاى باران شویم . پس به کعبه در آمدیم و طواف بدادیم و با تمام خضوع و ضراعت نزول رحمت را از درگاه حضرت احدیت مسئلت نمودیم ، آثار اجابت مشاهدت نرفت در این حال که بر این منوال بودیم به ناگاه جوانى را دیدیم که روبه ما آورد و فرمود: یا مالک بن دینار و یا ثابت البنانى و یا ایوب السجستانى و یا صالح المرى و یا عتبة الغلام و یا حبیب الفارسى و یا سعد و یا عمرو یا صالح الا عمى و یا رابعه و یا سعدانه و یا جعفر بن سلیمان ؛ ما گفتیم : لبیک و سعدیک یا فتى ! فرمود:
( اَما فیکُمْ اَحَدٌ یُحِبُّهُ الرَّحمانُ؟! )
آیا در میان شما یک نفر نبود که خدایش دوست بدارد؟!عرض کردیم : اى جوان ! از ما دعا کردن است و از خدا اجابت فرمودن ، فرمود: دور شوید از کعبه چه اگر در میان شما یک تن بودى که او را خداى دوست مى داشت دعایش را به اجابت مقرون مى فرمود، آنگاه خود به کعبه درآمد و به سجده بر زمین افتاد شنیدم که در حال سجده مى گفت :( سَیِّدى ! بِحُبِّکَ لى اِلاّ سَقَیّْتَهُمُ الْغَیْثَ؛ ) اى سید من ! سوگند مى دهم تو را به دوستى تو با من که این گروه را از آب باران سیراب فرمایى .
هنوز سخن آن جوان تمام نشده بود که سحابى جنبان و بارانى چنان که از دهنهاى مشک ، ریزان گشت ، پس گفتم : اى جوان ! از کجا دانستى که خدایت دوست مى دارد؟
فرمود: اگر مرا دوست نمى داشت به زیارت خود طلب نمى فرمود، پس چون مرا به زیارت خود طلبیده دانستم که مرا دوست مى دارد، پس مسئلت کردم از او به حب او مرا، پس مسئلت مرا اجابت فرمود. و از این کلام شاید خواسته باشد اشاره فرماید که نه آن است که هر کس به آن آستان مبارک در آید در زمره زائرین و محبوب خداى تعالى باشد. راوى مى گوید: پس از این کلمات روى از ما برتافت و فرمود:
مَنْ عَرَفَ الرَّبَّ فَلَمْ تُغْنِهِ
مَعْرِفَةُ الرَّبِّ فَذاکَ الشَّقىَّ
ما ضَرَّفى الطّاعَةَ ما نِالَهُ
فى طاعَةِ اللّهِ وَ ما ذا لَقِى
ما یَصْنَعُ الْعَبْدُ بِغَیْرِ التُّقى
وَ الْعِزُّ کُلُّ الْعِزُّ لِلْمُتَّقى
ثابت بن بنانى گوید: گفتم اى مردم مکه ! کیست این جوان ؟ گفتند: وى على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیه السلام است .(101)
مؤ لف گوید: که آمدن باران به دعاى حضرت زین العابدین علیه السلام عجبى ندارد بلکه پست ترین بندگان آن حضرت هرگاه طلب باران کند حق تعالى به دعاى او مرحمت فرمود. آیا نشنیده اى که مسعودى در ( اثبات الوصیة ) نقل فرموده از سعید بن المسیب که سالى قحطى شد و مردم به یمن و شمال در طلب باران شدند، من نظر افکندم دیدم غلام سیاهى بالاى تلى برآمد و از مردم جدا شد پس من به قصد او جانب او رفتم دیدم لبهاى خود را حرکت مى دهد هنوز دعاى او تمام نشده بود ابرى از آسمان ظاهر شد، آن سیاه چون نظرش بر آن ابر افتاد حمد خدا کرد و از آنجا حرکت نمود و باران ما را فروگرفت به حدى که گمان کردیم ما را غرق خواهد کرد، پس من به عقب آن شخص شدم دیدم داخل خانه حضرت على بن الحسین علیه السلام شد. پس خدمت آن حضرت رسیدم ، گفتم : اى سید من ! در خانه شما غلام سیاهى است منت گذار بر من بفروش آن را به من . فرمود: اى سعید چرا بنخشم آن را به تو؟ پس امر فرمود بزرگ غلامان خود را که هر غلامى که در خانه است به من عرضه کند، پس ایشان را جمع کرد. آن غلام را در بین ایشان ندیدم ، گفتم آن را که من مى خواهم در بین ایشان نیست . فرمود دیگر باقى نمانده مرگ فلان میر آخور، پس امر فرمود او را حاضر نمودند، چون حاضر شد دیدم او همان مقصود من است گفتم این است همان مطلوب من ، حضرت فرمود به او اى غلام ، سعید مالک شد تو را پس برو با او.
آن سیاه رو به من کرد و گفت :
( ما حَمَلَکَ عَلى اَنْ فَرَّقْتَ بَیْنى وَ بَیْنَ مَولاىَ؟ )
؛چه واداشت تو را که مرا از مولایم جدا ساختى ؟
گفتم : این به سبب آن چیزیست که از تو مشاده کردم بالاى تل ، غلام این را که شنید دست ابتهال به درگاه خالق ذوالجلال بلند کرد و رو به آسمان نمود و گفت : اى پروردگار من ! رازى بود مابین تو و بین من پس الحال که آن را فاش کردى پس مرا بمیران و به سوى خود ببر، پس گریست حضرت على بن الحسین علیه السلام و آن کسانى که حاضر بودند با او از حال آن غلام و من با حال گریان بیرون شدم ، پس ‍ چون به منزل خویش رفتم رسول آن حضرت آمد که اگر مى خواهى به جنازه صاحبت حاضر شوى حاضر شو، پس برگشتم با آن رسول ، دیدم آن غلام وفات کرده محضر آن حضرت علیه السلام .(102)
__________________________________
56- ( دلائل الامامة ) طبرى ، ص 87.
57- ( حدیقة الشیعه ) 2/683، چاپ انصاریان ، قم .
58- ( حدیقة الشیعه ) 2/683  685، چاپ انصاریان ، قم .
59- ( دفاع از تشیع ) ) (ترجمه الفصول المختاره شیخ مفید) ص 547.
60- ( حدیقة الشیعه ) 2/688.
61- ( حدیقة الشیعه ) 2/691  693.
62- ( کمال الدین ) شیخ صدوق ، ص 536.
63- ( تنقیح المقال ) علامه مامقانى 3/75 (فصل النساء) چاپ سه جلدى .
64- ( رجال کشّى ) 1/386.
65- ( قواعد ) شهید اول ، ص 232.
66- ( کلمه طیبة ) محدث نورى ، ص 18، چاپ اسلامیّه .
67- ( حلیة المتقین ) ص 156، فصل پنجم ، چاپ اعلمى ، تهران .
68- ( کلمه طیّبه ) ص 18.
69- ( غوالى الّلئالى ) 1/ 111.
70- معلوم است مراد از بلند گذاشتن ریش مقابل گرفتن شارب است که چندان بلند گذارند از حد قبضه تجاوز کند،
و لقد احسن من قال : اللّحیة لحلیة مالم تطل عن الطّلیة ؛ یعنى ریش زینت است مادامى که تجاوز نکند از طلیه ، به معنى گردن و بیخ آن است .
71- ( کلمه طیّبه ) محدث نورى ، ص 18  19.
72- ( جامع صغیر ) 2/155.
73- ( کلمه طیّبه ) محدث نورى ، ص 19.
74- سوره بقره (2)، آیه 122.
75- ( بحارالانوار ) 76/68، حدیث سوم .
76- ( توحید مفضل ) ص 85، چاپ هجرت ، قم .
77- ر.د: ( رسالة فى حرمة حلق اللحیة ) علامه محمدجواد بلاغى ، که در کتاب ( الرّسائل الاربعة عشرة ) تحقیق : آیة اللّه استادى ، چاپ شده است .
78- ر.ک : همان ماءخذ.
79- ر.ک : همان ماءخذ.
80- ( بحارالانوار ) 76/99.
81- ( بحارالانوار 76/99.
82- ( بحارالانوار ) 76/113  114.
83- ( بحارالانوار ) 76/117.
84- سوره اعراف (7)، آیه 31.
85- ( البرهان فى تفسیر القرآن ) 3/149، حدیث 11، اءعلمى ، بیروت .
86- ( دلائل الامامة ) ابوجعفر طبرى ، ص 201، حدیث 119، ( مدینة المعاجز ) 9/294.
87- ( بحارالانوار ) 46/41.
88- سوره عنکبوت (29)، آیه 69.
89- ( مناقب ) ابن شهر آشوب ، 4/150.
90- ( الخرائج ) 1/267.
91- ( الاصابه ) ابن حجر عقلانى 5/301، شماره 7050.
92- ( مجالس المؤ منین ) شوشترى 2/498.
93- ( مجالس المؤ منین ) 2/495.
94- ترجمه ( کشف الغمّه ) 2/307  308.
95- ( مناقب ) ابن شهر آشوب 4/155  156.
96- ( مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ، ص 122.
97- ( مروج الذهب ) مسعودى 3/70.
98- ( الامامة والسیاسة ) ابن قتیبه 1/237  238.
99- ( ناسخ التواریخ ع( زندگى امام سجاد علیه السلام 2/387  388.
100- ( الکامل ) 4/111.
101- ( الاحتجاج ) طبرسى ، 2/149.
102- ( اثبات الوصیة ) ص 174، چاپ انصاریان ، قم

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان